اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

رو به قبله

رو به قبله
چه شبهایی که با بیچارگی شب را سحر کردم

تو را دیدم خودم را نازنین بیچاره تر کردم

دلم غمخانه ی غم های عالم بود و حیرانم

چرا از نو غمی سر بار ِغم های دگر کردم

غم سنگین عشقت را دل من بر نمی تابد

اگر عمری به غم های دل دیوانه سر کردم

مرا شعر و کتاب و محنت و کنج ِفراغی بود

بلایی آمد از چشم تو خود را در به در کردم

به کار ِبستن ِبار ِسفر زین خاکدان بودم

نشانی از تو دیدم سویت آهنگ سفر کردم

(رها) با این بلای آسمانی عالمی دارد

که هر شب رو به قبله بر رهش عمری نظر کردم

علی میرزائی(رها)  

روز های عمر

روز های عمر

تشنه کامی ر ا عزیزم تشنه تر کردی چرا

آتش سوزان دل را شعله ور کردی چرا

از رهی دور آمدم با صد نیاز و آرزو

این سفر از هر سفر با من بتر کردی چرا

روز های عمر ما را مهلت بسیار نیست

فرصتی خیلی گران را بی ثمر کردی چرا

می توانستی تو دستی بر پر و بالم کشی

دانه ی دام مرا خون جگر کردی چرا

مرغک بی آشیانی را تو کردی در قفس

پیش چشمش با رقیب او سحر کردی چرا

از من بشکسته بالی نازنین غافل شدی

عمر من بیهوده در دامت هدر کردی چرا

گر چه گل بی خار نبود ای خدا یار مرا

همنشین با مردم کوته نظر کردی چرا

از تو می خواهد (رها)یاس سفید خویش را

آه صبح و شام من را بی اثر کردی چرا

علی میرزائی(رها)


روزگار وانفسا

روزگار وا نفسا

سخن وَ شعر مرا گر ز غصه سر باری است

به همره سخنم اشک چشم من جاری است

از این زمانه ی بی اعتبار و نا اهلان

به جان خسته ی من زخم های بسیاری است

من از طناب سیاه و سفید می ترسم

به راه خویش چو بینم گمان کنم ماری است

چه جای امن در این روز گار وا نفسا

که پر ز حیله و نیرنگ و از ریاکاری است

جهان به سر زنشی ای (رها) نمی ارزد

مرا چه عیش به جایی که این همه خواری است

علی میرزائی(رها)


روزگاران قدیم

روزگاران قدیم

بنازم روزگاران قدیم و دوره ی فانوس

که بودی سفره خالی ،چشم سیر و،خواب بی کابوس

به هر جا پای بنهادم نشان مهربانی بود

ندیدم در گذرگاهی،نشان از دزد و از جاسوس

دریغا گوی آدم های انسانم که کمیابند

به حال مردم بیچاره دایم می خورم افسوس

مرا در کوره راه زندگی بس پیچ و خم باشد

ندارد پیچ و خم های رهم را جاده ی چالوس

گمان دارم نبوده وضع دنیا نا به سامان تر

از اوضاع کنونی جهان از عهد دقیانوس

عروسی ها عزا گردیده در هر گوشه ی عالم

به دست صاحبان قدرت از آن سوی اقیانوس

چه شد آن مهربانی ها،چه شد آن همزبانی ها

"رها "گردیده ام جدّاً من از نوع بشر مایوس

علی میرزائی"رها"  

روسری و مقنعه

روسری و مقنعه

با روسری و مقنعه فرقی تو نداری

با گونه ی چون سیب و زنخدان که تو داری

ماهی که یکی نیمه ی آن سایه گرفته است

با نیمه ی دیگر همه را جان به لب آری

گر مقنعه بر داری از آن چهره ی زیبا

باشد که بر آری ز دو عالم تو دماری

هر چشم که آن چشم سیاه تو ببیند

صبراست نه اورا ونه آرام و قراری

بهتر که تو روبنده زنی ای مه زیبا

تا دل نکند آرزوی بوس و کناری

در خیل بتان سرو قد و ماه ِمنیری

جز ناز و جفا عیب تو دانی که نداری

با این همه ترسم که (رها)با قد ِ رعنا

آواره کند خلق ز هر شهر و دیاری

علی میرزائی  (رها) 

روی آتشگون

روی آتشگون

چو سایه در قفایت آمدم از شهر خود بیرون
به دنبالت شدم لیلای من آواره چون مجنون

ندارم الفتی با ماه و مهر ِ آسمان دیگر
"چراغ راه ما کن چشم جادو روی آتشگون"

تو بردی آبروی سروها، در باغ و بستان ها
به هر باغی نهادی تا قدم با قامت موزون

چو کبکی می خرامی در تفرّجگاه قصر خود
که هر گام تو،ترکیبی ز نُوت هایی است در "قانون"*

"ملک"آهنگ های "گریه ی لیلی"که زیبا ساخت*
گمان دارم که با آهنگ ِ رفتار تو شد افسون

اگر بودی زمان "ابن سینا"ای طبیب من
به دستور تو می افزود چندین نسخه در "قانون"*

ز عشقت انقلابی کرده ای در جسم و جان من
بیا بنشین برای عشق من بنویس یک قانون

تو عین عشقی ای سرو سهی قامت نمی دانی
شدی شعر "رها" را،هم،ردیف و قافیه،مضمون

علی میرزائی(رها) 23/9/1395
*- قانون =نوعی ساز زهی
*اسدالله خان ملگ سازنده ی آهنگ گریه لیلی
*قانون =کتاب قانون ابن سینا در طب
ب

ره صد ساله

ره صد ساله

ز درد حسرت رویت اگر یک دم نیا سودم

ولی در چشم تو در امتحان عشق مردودم

دل پر خون و پای خسته من در وادی عشقت

ره صد ساله را ای نازنین یک روزه پیمودم

ندیدم جز غم جان سوز عشقت در دل خونم

به هر صبح غم انگیزی که چشم خویش بگشودم

دلم غم خانه ی عشق تو و هر بامدادی من

غمی نو بر سر غم های این غم خانه افزودم

نصیبم دامن اشکی است هر شب در فراق تو

چو کوهی زیر رگبار غم این عشق فرسودم

ز ناز خار بر گل شکوه ها دارم به دل اما

تو خوارم کردی ار گاهی زبان شکوه بگشودم

فرو بستی تو چشم لطف از دیوانه ات ور نه

همان دیوانه ای هستم که از روز ازل بودم

مرا گر زنده می بینی به یاد حرف جان سوزی است

که روزی از دهان غنچه مانند تو بشنودم

(رها)را ترک جان آسان تراست از گلبنی چون تو

اگر چون شبنمی بر دامنت یک دم نیاسودم

علی میرزائی(رها) 

ز در ،درایی

ز در،درآیی

چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی

بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی

بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم

ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی

ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است

چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی

دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد

دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی

دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی

چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی

من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها

که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی

شب و روز رفت یکسان  من و اشک  ِغم به دامان

تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی

علی میرزائی(رها) 

زبان خلق

زبان خلق

به راه عشق تو عمری است سر به راه و خموشم

نشد که باده ز دست تو گل عذار بنوشم

به یک نگاه تو ترک دیار و یار نمودم

به حلقه حلقه ی مویت قسم که حلقه بگوشم

جفا نکردم و دیدم وفا نکردی و کردم

نگیر باده ز دستم امید من که بهوشم

زبان خلق به ویرانه رانده ام ز کنارت

گمان مکن تو که بی مهرم و افاده فروشم

نمانده آه مرا تا دهم و ناله بگیرم

به کنج فقر ز هجرت خُمی ز باده بجوشم

"رها"چو سایه به دنبال تو دوان همه جا بود

کنون چگونه توانم که چشم از تو بپوشم

بریدم از همه گل ها به جز تو یاس سفیدم

امید بود شوم "ویگن" و تو نیز "گو گوشم"

علی میرزائی"رها"

زکات چشم سیاه

زکات چشم سیاه

به اوج ِصفحه به کاوِر نشسته ای بانو

چه چشم ها که به چشمت تو بسته ای بانو

خدا کند که نیفتد به چشم زیبایت

دو چشم خسته ای از، دل شکسته ای بانو

زکات چشم سیاه و کمان ابرویت

بکن تو هدیه به بیمار خسته ای با نو

ازآن غرور دوچشم سیاه تو خواندم

که از زمین و زمان دل گسسته ای بانو

به باغ گل ندهم نسبتت که عین خطاست

که خود بهاری و عید خجسته ای بانو

"رها"چو آن بَرو رو را قیاس با گل کرد

چو گلبنی که ز یک شاخه رسته ای بانو

علی میرزائی"رها"