تنهاترین
از منزوی هم منزوی تر بوده ام من،افتاده خلقی بی جهت در پوستینم
در کودکی ها،نوجوانی ها،جوانی،قسمت نشد از زندگی سیبی به چینم
خلق من شوریده سر، کاری عبث بود،از مشتی آب و گل که بیهوده هدر شد
مارا در این دنیا چه جای شادمانی،جان چون چراغ صبحدم درآستینم
دنیا به کام مردم نا اهل چرخید،طبع بلندم مایه ی بی حاصلی شد
اسب مرادی زیر پای خود ندیدم،افتاده ای بی دست و پا از روی زینم
در پیچ و خم های ره عشقی جگر سوز،با نا امیدی ها شب تارم سحر شد
بیگانه ام با رسم ایام و زمانه،گویی غریبم در دیار و سر زمینم
دریای درد من دگر ساحل ندارد،دریای بی ساحل شد از اول نصیبم
با،بار پیری مانده ام در موج غم ها،تنها ترینم ای"رها"تنها ترینم
علی میرزائی "رها"