اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

خدا حافظ

خدا حافظ

ز کویت ای مه نا مهربان رفتم خدا حافظ

به کویی بی نشان با کاروان رفتم خدا حافظ

تو چون شمع طرب روشنگر بزم رقیبان باش

من بیچاره و بی خانمان رفتم خدا حافظ

فکندی سایه بر اغیار و از چشم تو افتادم

اگر بودم تو را باری گران رفتم خدا حافظ

دلم هر دم به مویی آشیان دارد به گیسویت

نیفتد تار مویی ناگهان رفتم خدا حافظ

بپرس از شانه ات  آن رنگ خونین از کجا دارد

که تا گوید تو را راز نهان رفتم خدا حافظ

(رها)با اشک و آه و حسرت تو محفلی دارد

که بهتر باشد از باغ جنان رفتم خدا حافظ

علی میرزائی(رها)

دست مرا بگیر

دست مرا بگیر

در دل نمانده صبر و قرار و توان بیا

داروی ِدرد عاشق بی خانمان بیا

از باغ رفته ای و به خاکم نشانده ای

برگرد، دور از نظرِ باغبان بیا

یاس سفید، منتظرم تا ببینمت

دیگر مگو چنین شد و یا آن چنان بیا

در شهر خود غریبم و بی نام و بی نشان

داری اگر نشانی ِاین بی نشان بیا

دست مرا بگیر که از دست رفته ام

چشمم به راه تُست بیا ناگهان بیا

ترسم که بر ملا شود این عشق آتشین

عشقی که داشتیم ز مردم نهان بیا

بگذاشتم من آدم و عالم به خاکیان

بار سفر چو بستم ازین خاکدان بیا

دارد (رها) امید به دیدار واپسین

دیگر نه الفتی به زمین و زمان بیا

علی میرزائی(رها)  

روسری و مقنعه

روسری و مقنعه

با روسری و مقنعه فرقی تو نداری

با گونه ی چون سیب و زنخدان که تو داری

ماهی که یکی نیمه ی آن سایه گرفته است

با نیمه ی دیگر همه را جان به لب آری

گر مقنعه بر داری از آن چهره ی زیبا

باشد که بر آری ز دو عالم تو دماری

هر چشم که آن چشم سیاه تو ببیند

صبراست نه اورا ونه آرام و قراری

بهتر که تو روبنده زنی ای مه زیبا

تا دل نکند آرزوی بوس و کناری

در خیل بتان سرو قد و ماه ِمنیری

جز ناز و جفا عیب تو دانی که نداری

با این همه ترسم که (رها)با قد ِ رعنا

آواره کند خلق ز هر شهر و دیاری

علی میرزائی  (رها) 

زبان خلق

زبان خلق

به راه عشق تو عمری است سر به راه و خموشم

نشد که باده ز دست تو گل عذار بنوشم

به یک نگاه تو ترک دیار و یار نمودم

به حلقه حلقه ی مویت قسم که حلقه بگوشم

جفا نکردم و دیدم وفا نکردی و کردم

نگیر باده ز دستم امید من که بهوشم

زبان خلق به ویرانه رانده ام ز کنارت

گمان مکن تو که بی مهرم و افاده فروشم

نمانده آه مرا تا دهم و ناله بگیرم

به کنج فقر ز هجرت خُمی ز باده بجوشم

"رها"چو سایه به دنبال تو دوان همه جا بود

کنون چگونه توانم که چشم از تو بپوشم

بریدم از همه گل ها به جز تو یاس سفیدم

امید بود شوم "ویگن" و تو نیز "گو گوشم"

علی میرزائی"رها"

گریه ی پنهان

گریه ی پنهانی

شام روز خویش را با آه سوزان می کنم

روز شام خویش را با چشم گریان می کنم

بهر حفظ آبرویم ای امید زندگی

گریه هم از درد هجران تو پنهان می کنم

قصه ی ما غصه ای جان سوز و بس بی انتهاست

تا که با معیار عقلم فکر پایان می کنم

رشته ی عمر مرا گویی به مویت بسته اند

گر تو را هم مثل خو دایم پریشان می کنم

با تو بهر خاطر دیوانه دل با صد نیاز

هر سحر با چشم تر تجدید پیمان می کنم

هر کجا باشد ز هجرانت(رها)باغ امید

از پریشانی برای خویش زندان می کنم

علی میرزائی(رها)

یلدا شود شبی

یلدا شود شوی
باشم اگر کنار تو، فردا شود، شبی
دل از دوچشم مست تو،شیدا شود، شبی

از آن دهان غنچه ی تازه شکفته ات
دارم یقین که باده مهیا شود شبی

یلدای من شبی است که باشی کنار من
بی تو ،چه حاجت است که یلدا شود شبی

دارم امید یاس سفیدم ز آسمان
سیبی دگر بیارد و حوا شود شبی

من عاشقی به شرقم و محبوب من به غرب
ترسم که رهسپار اروپا شود شبی

ما را فصول سال، زمستان چو بگذرد
آغاز تیر هم، شب یلدا شود شبی

ترسم که آن ستاره ی اقبال من "رها"
ترکم کند و عِقد ِ ثریا شود شبی

علی میرزائی(رها)