اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

دلم گرفته

دلم گرفته

دلم گرفته در این فیس و نت کجا بروم

هزار حیف که از خدمت شما بروم

دگر فضای حقیقی چه جذبه ای دارد

که تا ز جمع عزیزان با وفا بروم

چنان زمین شده آلوده از فساد و ریا

که پر کشم سوی خوبان و تا فضا بروم

دلم ز چشم سیاهی در این فضا خون است

ز دست و حسرت این چشم با حیا بروم

گه آفرین و گهی مرحبا گهی احسنت

کنم نثار که تا خدمت خدا بروم

(رها) و ترک شما دوستان من هیهات

کجا ز خدمت این جمع با صفا بروم

علی میرزائی(رها) 

ره صد ساله

ره صد ساله

ز درد حسرت رویت اگر یک دم نیا سودم

ولی در چشم تو در امتحان عشق مردودم

دل پر خون و پای خسته من در وادی عشقت

ره صد ساله را ای نازنین یک روزه پیمودم

ندیدم جز غم جان سوز عشقت در دل خونم

به هر صبح غم انگیزی که چشم خویش بگشودم

دلم غم خانه ی عشق تو و هر بامدادی من

غمی نو بر سر غم های این غم خانه افزودم

نصیبم دامن اشکی است هر شب در فراق تو

چو کوهی زیر رگبار غم این عشق فرسودم

ز ناز خار بر گل شکوه ها دارم به دل اما

تو خوارم کردی ار گاهی زبان شکوه بگشودم

فرو بستی تو چشم لطف از دیوانه ات ور نه

همان دیوانه ای هستم که از روز ازل بودم

مرا گر زنده می بینی به یاد حرف جان سوزی است

که روزی از دهان غنچه مانند تو بشنودم

(رها)را ترک جان آسان تراست از گلبنی چون تو

اگر چون شبنمی بر دامنت یک دم نیاسودم

علی میرزائی(رها) 

شوق وصل


شوق وصل

دو چشم تا به سحر سوی آسمان دارم

چه الفتی است که باخیل اختران دارد

به خواب ناز فرو رفته کوکب بختم

ز بخت خویش اگر شکوه بر زبان دارم

فرشته ام شده ای همدم رقیبانم

مکن تو منعم اگر روز و شب فغان دارم

مرا نه  طاقت ماندن نه رفتن از کویت

چه درد ها که به دل هم ازین و زان دارم

نیازمند تو ام بی نیاز از دنیا

ز بی نیازی خود فخر بر جنان دارم

امید وصل تو دارم به دل هنوز ای گل

اگر که رغبت ماندن در این جهان دارم

به راه عشق تو گر جان دهم زهی منت

ز شوق وصل تو ای گل هزار جان دارم

اگر جنون (رها)بال و پر شکست تو را

مرا ببخش که در دل غمی گران دارم

علی میرزائی (رها)

صدای دل نشین

صدای دل نشین

برای دیدنم، یارم اگر گه گاه می آید

ولی با ناز ِسروی ناز او از راه می آید

نگاهم کرد و ره گم کردم و در چاه افتادم

کجا آن بی وفا گاهی سر ِاین چاه می آید

به روزم آفتابم بود و شب هایم مرا مهتاب

هوای ابریم را کی خُور و کی ماه می آید

مه اردیبهشت است و هوا دلکش و دل ها تنگ

نَفَس از سینه ام اما سوار آه می آید

کنم احساس، خود را بین گل های چمنزاری

صدای دل نشین او چو از "همراه" می آید

به دانشگاه عشق آموخت رمز مهربانی را

به وقت دلربایی ها ز دانشگاه می آید

(رها)دل بسته بر چشم سیاه و قامت سروش

چو او از خانه اش سوی تفرجگاه می آید

علی میرزائی(رها)


گتاب خاطره ها

کتاب خاطره ها

دل رمیده ای از باغ و از چمن دارم

به کنج کلبه ی ویرانه ای وطن دارم

ز دست این همه بی مهر ی و ریاکاری

چه درد ها که ز هر بزم و انجمن دارم

برای آن که مرا بود محرم اسرار

ز درد های دلم مو به مو سخن دارم

چو لاله ای ز دل سنگلاخ روییدم

نه جا به باغ و نه دشت و نه هم دمن دارم

کتاب خاطره هایم ورق زنم شب و روز

بود به هر ورقش صد غمی که من دارم

"رها" امید به گلزار این خراب آباد

نه از بنفشه،نه سوسن، نه نسترن دارم

علی میرزایی"رها"

کو نسیم زلف او

کو نسیم زلف او

دوش ماندم با دو چشم اشکبار خویشتن

سینه ی سوزان نمودم غمگسار خویشتن

لحظه ای هم عقل در این محفل کوچک نشست

گفت حیرانی چرا آخر به کار خویشتن

از چه رو ببریده ای ای سینه چاک در بدر

از خود و از مردم و خویش و تبار خویشتن

عشق بی پروا بگفتا ترک بزم ما نما

عقل آخر بین برو دنبال کار خویشتن

کار ما بگذشته از پند و نصیحت دور شو

تا نسوزانم تو را با این شرار خویشتن

از جهان یاس سفیدی را فقط بگزیده ام

تا نثار او نمایم روزگار خویشتن

گر چه مجنون دستم از لیلای من کوته بود

دفتر عشقی گذارم یادگار خویشتن

برگ زردی بر درختم کو نسیم زلف او

تا بیندازد مرا اندر کنار خویشتن

کی (رها)قدری شناسد در ره او ناصحا

بهر عمر کوته بی اعتبار خویشتن

علی میرزائی(رها)

مهمویی نگین کویر

مهموئی نگینی در کویراست

به خوش آب وهوایی بی نظیراست

فقط شش سال آن جادرس خواند م

هنوزم در هوایش دل اسیر است

بود دشت وسیعی ازافق دور

افق ازوسعت آن سربه زیر است

به دور آن، افق هنگا م مغرب

نمیدانی چه خوب و دلپذیراست

به گرد این نگین خشت خامی!

افق با مرزروشن مستدیر است

------------------------------

شمال غربیش نوکند باشد

که آبش چون نبات وقند باشد

کند تا مین آب شرب ده را

که صدره بهترازبیرجند باشد!

شمالی حدآن دشت وسیعی است

که مرکزدشت را ایجند باشد

جنوبش شاد مهان وغرب آن دشت

چه دشتی؟بهتر از دربند باشد

سخن رفت از قناتهای  قدیمی

که بهر روستا فرزند  باشد!

--------------------------------

حدودبیست چاه آب   برقی

بیاورده برای  ده     ترقی

کنون جا دارد ار مردم بگویند

شعار« روز»، نه شرقی ،نه غربی

کنون قطب کشاورزی است این ده

کویری خشک باشد مثل  مَرغی

زرشک وزعفران،عناب ومیوه

به بارآید نبارد  گرچه  برفی

زبومی ومهاجر، مردم آن جا

برای خانمانش بسته طرفی

-------------------------------

سپاس ازآن که کرداین گونه همت

به بار آورد این سان ناز ونعمت

چوبابایی چنین طرحی در انداخت

خدا اورا  نماید  غرق  رحمت

حسنپور و حسنی،هر دو پاکرو

کشیدند زحمت بی مزد ومنت

حسنخویی وآقای سا معی را

خداوندا عطا کن باغ جنت

بمان ای روستایم   جاودانی

نیفتد مردمت هر گز به  ذلت

توتلفن آب وبرق وگا زداری!

نگه کن کارخالق رابه  دقت!

«رها» با این زبان نارسایش

زصد، گفتا یکی باصد مشقت!!!

سروده ی«علی میرزایی»16/11/89

ندارم انتظار وصل تو


ندارم انتظار وصل تو

اگر اشکی که پشت پلک ها سد کرده ام از غم

عنان از من بگیرد سیل اشکم می برد عالم

ندارم انتظار وصل تو با درد می سازم

که درد کهنه را کمتر مداوا می کند مرهم

مرا ازآتش سوزان عشقت بیم آن باشد

رود بر باد هم خاک من و هم عالم وآدم

خَم هر موی تو صد دل گروگان دارد و در بند

کجا دیدن توان رویت دراین راه خم اندر خم

به دیدار تو در پندار خود هم قانعم ای گل

همان بهتر بماند دیده با روی تو نامحرم

بشد عمرم به ناکامی، دو روز مانده ی آن را

ندارد فرق چندانی برایم روز و شب با هم

"رها"بیند اگر روی تو را قالب تهی سازد

که او با دیدن عکس تو دارد روز و شب ماتم

علی میرزائی "رها"

هُرم بوسه

هُرم بوسه

عمری گذشت درد و غمت مانده در دلم

شور تو در دل است و جنون تو در سرم

دیگر به حوریان بهشتی چه حاجت است

آغشته شد به مهر تو زاغاز چون گِلم

جانم بسوختی به جوانیّ و من هنوز

از سوز ِآتشین ِنگاهت در آتشم

تسکین درد پیری ِمن هُرم بوسه ایست

کز روی ماه تو به جوانی ربوده ام

گل های بی شمار(رها) دید و بو نکرد

یاس سفید من چوشدی مونس دلم

علی میرزائی(رها)

هُرم عشق

هُرم عشق

به عشق خانمان سوز تو خود را مبتلا کردم

برای درد جانکاهم کجا فکر دوا کردم؟

مرا آیینه ای باشی که خود را در تو می بینم

چه غم گر عمر ناقابل به راه تو فنا کردم

تویی بالنده ی سر فصل عشق و شور و شیدایی

ز هرم عشق طاقت سوز تو جانم فدا کردم

نمی دانم چه رازی بود در آن گفتگو آن شب

که با چشم بلاخیز تو دل را آشنا کردم

زدم بر کوچه ی مستی که از غم ها رها گردم

نشانی از تو دیدم ،دل گرفتار بلا کردم

(رها)گنج فراغی داشتم در کنج ویرانی

جنون آمیز در دریای غم خود را رها کرد

علی میرزائی(رها)