اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

راحت جان

راحت جان

مژده ای دل که تو را راحت جان می آید

از سراپرده برون ماه نهان می آید

امشبی ای دل پر درد تو با غصه بساز

بهر دل داری ما سرو روان می آید

مهلتی قافله ی اشک نپاشید از هم

تا زره قافله سالار جهان می آید

ای دل و دیده بهاری نبود بهر شما

پَی ِ هر نغمه ی گل باد خزان می آید

ای (رها)مونس دیرینه ی تو غم باشد

هر صباحی غمی از دور زمان می آید

علی میرزائی(رها)

روزگار وانفسا

روزگار وا نفسا

سخن وَ شعر مرا گر ز غصه سر باری است

به همره سخنم اشک چشم من جاری است

از این زمانه ی بی اعتبار و نا اهلان

به جان خسته ی من زخم های بسیاری است

من از طناب سیاه و سفید می ترسم

به راه خویش چو بینم گمان کنم ماری است

چه جای امن در این روز گار وا نفسا

که پر ز حیله و نیرنگ و از ریاکاری است

جهان به سر زنشی ای (رها) نمی ارزد

مرا چه عیش به جایی که این همه خواری است

علی میرزائی(رها)


غصه ی بی همزبانی

غصه ی بی همزبانی

من آن مرغم که دارم حسرت بی آشیانی ها

به دل دارم چو کوهی غصه ی بی همزبانی ها

کجایی آشنای دل که احوالم نمی پرسی؟

نمی داند کسی جز تو زبان بی زبانی ها

چه شبها سوختم چون شمع وآهی برنشد ازدل

نیامد صبح امیدی که بینم کامرانی   ها

منم آن در به در کزهردری رفتم جفا دیدم

ندیدم از کسی حتی ز خود من  مهربانی ها

بسی گفتند از شور جوانی  دیگران  اما

نبوییدم گلی از باغ  پر شور جوانی ها

به بی نام و نشانی گشته ام آوازه ی شهرم

خدایا ده نشان من تو کوی بی نشانی ها

چنان آش ِدهن سوزی نبود این عمر ِ بی حاصل

جوابم سرگرانی بود از روشن روانی ها

ندیدم قطره ای شادی (رها) در بحر غم هایم

نفهمیدم به عمر خویش طعم شادمانی ها

علی میرزائی(رها)