تخت زرین
ای دریغا کان مه شیرین ادا گم کرده ام
وای بر من مظهر لطف و صفا گم کرده ام
کشتی ام بشکسته و در بحر غم ها مانده ام
رحم کن بر من خدایا نا خدا گم کرده ام
سوختم چون شمع در پای تو شب های فراق
ای تسلی بخش غم هایم تو را گم کرده ام
بی وفایی های تو آتش به جانم می زند
ای خدا بحری من از مهر و وفا گم کرده ام
روزگاری داشتم بر سر قد رعنای او
نازنین رعنا تذروی با حیا گم کرده ام
مهر خاموشی به لب دارم اگر در بزم تو
آشنا با دیگرانی آشنا گم کرده ام
بوی عطر تو نمی آید دگر از خانه ام
یاس خوشبوی سفیدم را کجا گم کرده ام
تخت زرین تو را بر بی نصیبان راه نیست
پس چرا حال (رها) پرسی (رها) گم کرده ام
علی میرزائی (رها)