اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

زبان خلق

زبان خلق

به راه عشق تو عمری است سر به راه و خموشم

نشد که باده ز دست تو گل عذار بنوشم

به یک نگاه تو ترک دیار و یار نمودم

به حلقه حلقه ی مویت قسم که حلقه بگوشم

جفا نکردم و دیدم وفا نکردی و کردم

نگیر باده ز دستم امید من که بهوشم

زبان خلق به ویرانه رانده ام ز کنارت

گمان مکن تو که بی مهرم و افاده فروشم

نمانده آه مرا تا دهم و ناله بگیرم

به کنج فقر ز هجرت خُمی ز باده بجوشم

"رها"چو سایه به دنبال تو دوان همه جا بود

کنون چگونه توانم که چشم از تو بپوشم

بریدم از همه گل ها به جز تو یاس سفیدم

امید بود شوم "ویگن" و تو نیز "گو گوشم"

علی میرزائی"رها"

شعله ی آه 2


شعله ی آه

ما را به سینه شعله ی آهی هنوز هست

از خیل اشک و درد سپاهی هنوز هست

آه سحر و ناله ی صبحی که داشتم

از دست چشم مست سیاهی هنوز هست

گفتی به من که آخر عشقی امید من

آیا مرا به چشم تو جاهی هنوز هست؟

افتاده ام ز چشم تو ای باغ زندگی

من را به دل امید نگاهی هنوز هست

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

پیرانه سر به کوی تو راهی هنوز هست؟

گنج زرم که نیست چه غم، احتیاج نیست

من را به کنج فقر پناهی هنوز هست

باشد نیاز و حسرت ماهی به دل مرا

دارم گمان که راه به چاهی هنوز هست

چشم "رها"ست جای تو یاس سفید من

هر شب ز سیل اشک گواهی هنوز هست

علی میرزائی"رها"   

شکوه


شِکوَه

تو را ای بهتر از جانم من امشب در سفر دارم

اگر افسرده هر شب در قفس سر زیر پر دارم

تو جانم باشی و اما گریزانی چو بخت از من

مگر ای بی وفا یک نیمه جان من بیشتر دارم

کنون شهریور است و سینه ام ماتم سرای تو

چو درد جان گدازی نازنین کز شهرور دارم

تو و آن مهربانی های پنهان تو با دشمن

من و این درد پنهانی که هر شب بر جگر دارم

مگر با رفتنم راحت شوی روزی تو از دستم

و گرنه کی توانم سرو من دست از تو بر دارم

درخت عشق سوزانت خورد آب از دو چشم من

مکن عیبم اگر زین عشق امید ثمر دارم

مگر دردم نمی دانی که حرفم را نمی خوانی

مگر هر جا نمی بینی که من چشمان تر دارم

زدستت شکوه ها دارد(رها)یت با خدای خود

حذر کن زاه سوزانی که هنگام سحر دارم

علی میرزائی(رها)

فردای دل


فردای دل

عاشقان نالند از غم های نا پیدای دل

من ز رگبار غمت گردیده ام رسوای دل

شعله ی آهم اگرهر شب به گردون می رسد

خرمنی از آتشم در سینه باشد جای دل

کار دل از دست تو آخر به رسوایی کشد

درد و غم هایت نویسم روز و شب تا پای دل

نامه های عاشقانه جای پای اشک داشت

با خبر معشوق بود از اشک سیل آسای دل

با پیامک عاشقی ها فانتزی گردیده است

رو به ویرانی رود زین عاشقی دنیای دل

بیم آن دارم بماند خون من بر گردنت

گر که طوفانی شود ازموج غم دریای دل

عشق مه رویان به دل، بازی بود با آتشی،

کور می گردی ز دودش کی شود گرمای دل

اعتباری نیست امروزی به این دیوانه دل

ای "رها" داری چه امّیدی تو از فردای دل

علی میرزائی"رها"

گریه ی پنهان

گریه ی پنهانی

شام روز خویش را با آه سوزان می کنم

روز شام خویش را با چشم گریان می کنم

بهر حفظ آبرویم ای امید زندگی

گریه هم از درد هجران تو پنهان می کنم

قصه ی ما غصه ای جان سوز و بس بی انتهاست

تا که با معیار عقلم فکر پایان می کنم

رشته ی عمر مرا گویی به مویت بسته اند

گر تو را هم مثل خو دایم پریشان می کنم

با تو بهر خاطر دیوانه دل با صد نیاز

هر سحر با چشم تر تجدید پیمان می کنم

هر کجا باشد ز هجرانت(رها)باغ امید

از پریشانی برای خویش زندان می کنم

علی میرزائی(رها)

مرور زندگانی

مرورزند گانی

مروری کردم از اول به آخر زند گانی را

به  امیدی که جویم خاطرات ِ آن چنانی را

برابرچون نهادم سرخوشیها،ناخوشی ها را

ندیدم من به آیین کود کی ها و جوانی را

د بستا ن رفتن و یک لا قبا یی ها به یاد آمد

ویاد آوردم از بی درد مردم کامرانی را

دبیرستان نمی دانی چه جانی برلبم آورد

گرفتم تا ز دولت یک جواز ِلقمه نانی را

فقط آن کودکان و، قلعه و،آموزگاری ها

چو یاد آرم نشاند در دل من شا د مانی را

سیه چشمی چنان طبع جوانم را به جوش آورد

که جاری کرد با سیل ِ غزل ،اشک نهانی را

یکی از آن غزل ها را به زودی آپ خواهم کرد

نشان ِدست و دل بازی وتاراج ِ جوانی را

به هنگامی که طفلی روی ِ دستت می رود ازدست

چه سود اربرد تیمی فی المثل جام جهانی  را

چنان آش ِدهن سوزی نبود این عمر ِ بی حاصل

بیا ساقی  نشانم  ده  تو کوی ِ بی  نشانی  را

(رها) چون تارو پود ِهستیت برباد رفت آن گاه

چه حاصل گر دهند ت وعده های آن چنانی را؟

علی میرزائی(رها)

نگاه کن

نگاه کن

نگاه کن که برویم در قفس باز است

مرا نه شوق پریدن نه شور پرواز است

ستم کشیده ی عشقم و گر شکسته دلم

ز دست چشم سیاه تو ماه طناز است

تو آمدی و دلم را به موی خود بستی

زدست تو در صد غم به روی من باز است

رهی که توشه ی آن درد و رنج و غم باشد

بروی دل تو گشودی هنوز آغاز است

نه مانده راه گریزی، نه مانده راه امیدی

(رها)به هر سر مویش هزار ویک راز است

علی میرزائی(رها)