روزگاران قدیم
بنازم روزگاران قدیم و دوره ی فانوس
که بودی سفره خالی ،چشم سیر و،خواب بی کابوس
به هر جا پای بنهادم نشان مهربانی بود
ندیدم در گذرگاهی،نشان از دزد و از جاسوس
دریغا گوی آدم های انسانم که کمیابند
به حال مردم بیچاره دایم می خورم افسوس
مرا در کوره راه زندگی بس پیچ و خم باشد
ندارد پیچ و خم های رهم را جاده ی چالوس
گمان دارم نبوده وضع دنیا نا به سامان تر
از اوضاع کنونی جهان از عهد دقیانوس
عروسی ها عزا گردیده در هر گوشه ی عالم
به دست صاحبان قدرت از آن سوی اقیانوس
چه شد آن مهربانی ها،چه شد آن همزبانی ها
"رها "گردیده ام جدّاً من از نوع بشر مایوس
علی میرزائی"رها"