اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

خانه خرابی

خانه خرابی

تا که تصویر تو در آینه ی دیده کشیدم

جز تو ای آفت جان راحت جان بر نگزیدم

دوش با یاد تو شب را به سحر آوردم

شمع جان سوختم و ناله ی دل را نشنیدم

مثل یک تشنه ی درمانده به دامان کویری

بهر یک جرعه ز شهد لب لعل تو شهیدم

گر که پاداش دل سوخته ام ناز و جفا بود

روزگاری است که صد ناز و جفای تو کشیدم

عهد و پیمان تو شکستی چو دلم ای مه خوبان

تا شدم اشکی و از گوشه ی چشم تو چکیدم

بی وفایی زمهی مثل تو دردی است جگر سوز

چون تو داری خبر از حال من و روی سپیدم

چشم صیاد تو نازم که به یک تیر نگاهی

صیدش از پای درآود و به ویرانه رمیدم

ای (رها) خانه خرابی وغم و در بدری ها

بود منزل گه اول به ره عشق و امیدم

علی میرزائی(رها)

دل ِ سنگ

دل ِ سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل ِ سنگ ِ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر نخلی و دستم کوتاه

کی توانم که از این نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من!

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز "رها"ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر ما سپری

علی میرزائی"رها"  

دل سنگ

دل سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل سنگ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر ِنخلی و دستم کوتاه

کی توانم که ازین نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز (رها)ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر من سِپری

علی میرزائی(رها)  

رو به قبله

رو به قبله
چه شبهایی که با بیچارگی شب را سحر کردم

تو را دیدم خودم را نازنین بیچاره تر کردم

دلم غمخانه ی غم های عالم بود و حیرانم

چرا از نو غمی سر بار ِغم های دگر کردم

غم سنگین عشقت را دل من بر نمی تابد

اگر عمری به غم های دل دیوانه سر کردم

مرا شعر و کتاب و محنت و کنج ِفراغی بود

بلایی آمد از چشم تو خود را در به در کردم

به کار ِبستن ِبار ِسفر زین خاکدان بودم

نشانی از تو دیدم سویت آهنگ سفر کردم

(رها) با این بلای آسمانی عالمی دارد

که هر شب رو به قبله بر رهش عمری نظر کردم

علی میرزائی(رها)  

روز های عمر

روز های عمر

تشنه کامی ر ا عزیزم تشنه تر کردی چرا

آتش سوزان دل را شعله ور کردی چرا

از رهی دور آمدم با صد نیاز و آرزو

این سفر از هر سفر با من بتر کردی چرا

روز های عمر ما را مهلت بسیار نیست

فرصتی خیلی گران را بی ثمر کردی چرا

می توانستی تو دستی بر پر و بالم کشی

دانه ی دام مرا خون جگر کردی چرا

مرغک بی آشیانی را تو کردی در قفس

پیش چشمش با رقیب او سحر کردی چرا

از من بشکسته بالی نازنین غافل شدی

عمر من بیهوده در دامت هدر کردی چرا

گر چه گل بی خار نبود ای خدا یار مرا

همنشین با مردم کوته نظر کردی چرا

از تو می خواهد (رها)یاس سفید خویش را

آه صبح و شام من را بی اثر کردی چرا

علی میرزائی(رها)


ستاره ی صبح

ستاره ی صبح

خدا مرا ز غم عشق تو جدا نکند

که درد بی غمی ام را کسی دوا نکند

مرا که عادت دیرینه است اشک سحر

به غیر مرغ سحر کس مرا دعا نکند

کجاست چاره ی دردم پیام مصنوعی؟

اگر که باد صبا حاجتم روا نکند

من و ستاره ی صبحیم از قدیم، ندیم

سپیده ام نزند تا ز هم جدا نکند

کسی که نیمه ی شب را ندیده خوابیده است

قسم به ناله ی مرغ سحر، صفا نکند

به یاد قریه وقبل از دبیری افتادم

ز خاطرات خوش من خدا جدا نکند

"رها"مگر که بگیری در آخر الزایمر

و گر نه درد زمانه تو را رها نکند

علی میرزائی"رها" 

شکوه های دل

شِکوَه های دل

دیشب شبم چنان که تو گفتی چنان گذشت

یعنی به درد و ناله و آه و فغان گذشت

جانم به لب رسید و دلم  شکوه ای نکرد

آری برای خاطرت از جان توان گذشت

شب را بیاد روی تو کردم سحر ولی

دانی چه ها به جان و تن ناتوان گذشت

راندی مرا زکوی خودت با غرور و ناز

آهم زسینه بر شد و از آسمان گذشت

راحت زجان خویش تواند که بگذرد

بیچاره ای که بهر تو از خانمان گذشت

گر بال و پر به دام تو گاهی زند ببخش

مرغی شکسته بال که از آشیان گذشت

داری حساب سود و زیان را به راه عشق

باید به راه عشق ز سود و زیان گذشت

با این که شکوه ها ز تو دارد به دل (رها)

کی می توان ز عشق تو نا مهربان گذشت

علی میرزائی"رها"

شکوه غم


شکوه غم

غم جانانه ام در دل خدایا لذتی دارد

مگیر ازمن غم اورا به دل تا منتی دارد

به پاس حرمت غم های بی پایان او هرشب

دو چشمم تا سحر باشوق او خوش خدمتی دارد

بیا آهسته تر بیرون تو آه از سینه ی سوزان

مکن رسوا دلم را تا که قدرو حرمتی دارد

اگر از بخت بد افتادم از چشم بلاخیزت

بیفتد هر چه از چشم تو آن هم عزتی دارد

نشاید هر غمی را با غمت سودا کند این  دل

که در غم خانه ی ما هر غمی خود قیمتی دارد

کنم از بی نیازی فخر بر دنیا و ما فیها

ز غم هایت سرای سینه ام تا ثروتی دارد

ترا هم گر غمی باشد حوا لت کن که در این جا

غم و ماتم ز هجرانت شکوه و شوکتی دارد

(رها)پروانه شو در شعله های عشق سوزانش

که خود سوزی ّ آن بیچارگان هم علتی دارد

علی میرزائی

طوفان غم

طوفان غم

تا در این زندان به یادت زندگانی می کنم

با غم و اندوه و هجران کامرانی می کنم

با دل پر خون و با این سینه ی پر از شرار

باز پندارم  که  عمری  جاودانی  می کنم

درد و غم ها نازنین پشت مرا بشکسنه اند

قصه ی این غصه هارا باز خوانی می کنم

از لهیب  آتش جان سوز  عشقت نازنین

خوب می دانم که در پیری جوانی می کنم

نیستم  یاری که گویم  راز پنهانی به او

گر که با مرغ سحر من هم زبانی می کنم

هر دری را می زنم امید واری نیست نیست

بهر  حفظ  آبرویم  شادمانی  می  کنم

بس که خاموشم به زیر سایه ات یاس سفید

با تو هم احساس بی نام و نشانی می کنم

نازنین در بحر بی پایان عشقی جان گداز

ساحلم  امواج  غم را  میهمانی  می کنم

بهر دیدار حبیب و قامت و بالای دوست

دشمنانم را (رها) عمری شبانی می کنم

علی میرزائی(رها)

کوه کن

کوه کن بودم

بر سر آن عهد و پیمانت تو با من نیستی

آگه از اشک سحرگاهم به دامن نیستی

خرمن جان مرا آتش زدی با یک نگاه

با خبر از آتش سوزان خرمن نیستی

واقفی بر حال و روز و عشق طاقت سوز من

رفتی و دیگر به یادم قدر ارزن نیستی

داشتم شیرین تر از جانم تو را شیرین من

کوه کن بودم تو را در فکرم اصلا نیستی

جستجو کردی به باغ آرزو یاس سفید

غافل از او ای "رها" یک آب خوردن نیستی

علی میرزائی"رها"