اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

تنهاترین

تنهاترین

از منزوی هم منزوی تر بوده ام من،افتاده خلقی بی جهت در پوستینم

در کودکی ها،نوجوانی ها،جوانی،قسمت نشد از زندگی سیبی به چینم

خلق من شوریده سر، کاری عبث بود،از مشتی آب و گل که بیهوده هدر شد

مارا در این دنیا چه جای شادمانی،جان چون چراغ صبحدم درآستینم

دنیا به کام مردم نا اهل چرخید،طبع بلندم مایه ی بی حاصلی شد

اسب مرادی زیر پای خود ندیدم،افتاده ای بی دست و پا از روی زینم

در پیچ و خم های ره عشقی جگر سوز،با نا امیدی ها شب تارم سحر شد

بیگانه ام با رسم ایام و زمانه،گویی غریبم در دیار و سر زمینم

دریای درد من دگر ساحل ندارد،دریای بی ساحل شد از اول نصیبم

با،بار پیری مانده ام در موج غم ها،تنها ترینم ای"رها"تنها ترینم

علی میرزائی "رها"    

تو مپندار

تو مپندار

تو مپندار که چون دور ازاین دربدری

رفته ای از نظرم نیست مرا چشم تری

تو چنان در دل و جان رفته ای ای باغ امید

که به هر جا نگرم ای مه من در نظری

بس ز شوق تو پریدم پر و بالم بشکست

بهر پرواز نمانده است مرا بال و پری

قصه ی عشق من و عشق (عماد) است یکی*

که بود حاصلم از عشق تو اشک سحری

می برم درد تمنای تو را گر چه به خاک  

نپرستم به جز از(یاس سفیدم) دگری

دوست دارم که بسوزم ز غم عشق، (رها)

تا ازین عشق، بود دفتر شعرم اثری

علی میرزائی (رها)  

*-عماد خراسانی غزل سرای معروف

چشم گریان

چشم گریان

کاش جایی در میان جمع خوبان داشتم

سر پناهی امن در این شهر ویران داشتم

با تو گر بودم هوا می شد معطر سرو من

جای گر حتی به شهری مثل تهران داشتم

گر نمی بستی چنین برمن تو چشم لطف خود

کی به دل داغ ِغمت چون لاله پنهان داشتم

در غم هجران توای نازنین عمری گذشت

ناله های صبح و آه شام ِهجران داشتم

کودکیها زیر کرسی بر زبانم با پدر

قصه ی یوسف زلیخا شاد و خندان داشتم

من نمی دانم چه رازی بود در عشق (رها)

هم جوانی، هم به پیری چشم ِگریان داشتم

علی میرزائی(رها)


دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد و گهی بسته به طوسم

یک بار ندیدی تو چناران شدنم را

دور است شمال از من و در دل هوسی نیست

با این که دلم پَر زده گرگان شدنم را

بس زیره ی کرمان به غذایم زده ایام

حس می کنم از عطر تو کرمان شدنم را

دارم به دل از کودکیم مهر رضا را

گر فخر بزرگی است خراسان شدنم را

آموختم این نکته ز فردوسی طوسی

تبریک بگویم به دل ایران شدنم را

هر جای وطن بهر "رها"مثل بهشت است

سر تا سر آن باد گلستان شدنم را

علی میرزائی"رها"  

دلم گرفته

دلم گرفته

دلم گرفته در این فیس و نت کجا بروم

هزار حیف که از خدمت شما بروم

دگر فضای حقیقی چه جذبه ای دارد

که تا ز جمع عزیزان با وفا بروم

چنان زمین شده آلوده از فساد و ریا

که پر کشم سوی خوبان و تا فضا بروم

دلم ز چشم سیاهی در این فضا خون است

ز دست و حسرت این چشم با حیا بروم

گه آفرین و گهی مرحبا گهی احسنت

کنم نثار که تا خدمت خدا بروم

(رها) و ترک شما دوستان من هیهات

کجا ز خدمت این جمع با صفا بروم

علی میرزائی(رها) 

دوره گرد

دوره گرد

عشق طاقت سوز بی فرجام تو با من چه کرد؟!

حسرت عالم به دل دارم ز دستت،کوه درد

سخت جانی های من را آزمودی نازنین

قلب من را بشکنی اما تو با رفتار سرد

شادی عالم ندارد قیمت غم های من

در خریداری غم عمری است باشم دوره گرد

در قفایت خشکی و دریا زهم نشناختم

کرده ام صحرا نوردی، بوده ام دریا نورد

شادی استاد بیدختی،نچربد بر غمم

چون در این سودا،"رها" استاد،بازد تخته نرد

دوش بودم میهمان ِ جمع احباب قدیم

صبح کردم اندکی با بیت استادم نبرد

علی میرزائی "رها"  

دیر آمدی

دیر آمدی

گر نمی دیدم تو را دنیای من دنیا نبود

رفتنی بودم برایم مهلت فردا نبود

در نگاهت بود اکسیر جوانی نازنین

 ور نه در پیری مرا در سر جوانی ها نبود

چشمه ی آب زلالی یاس خوش بوی سفید

حیف این آب زلال خوشگوار از ما نبود

شهرت مجنون به قیس عامری بیخود رسید

بوده ام مجنون تر از او چون تو ام لیلا نبود

گرد بادی بوده ام عمری به صحرای غمت

ریزگردی بر سر کویت ز ما پیدا نبود

آمدی لیلای من دیر آمدی، دیر آمدی

ای "رها" افسوس لیلا آمد و تنها نبود

علی میرزائی"رها"   

د یوار جدایی

دیوار جدایی

حیف آن عمر که ای یار نباشی پیشم

یا تو دلدار وَ غمخوار نباشی پیشم

بین ما فاصله دیوار جدایی ها شد

ای خوش آن روز که دیوار نباشی پیشم

چه صفایی است به گلزار و گلستان و چمن؟

تا تو ای گلبن گلزار نباشی پیشم

شهر ویران شده ای شد دلم از حسرت تو

وای بر دل که تو، معمار نباشی پیشم

طبع پژمرده ی من را هوس شعری نیست

تا که از عشق، تو سرشار نباشی پیشم

کی"رها"با می و میخانه ، دل آرام شود

تا تو ای گلبن بی خار نباشی پیشم

علی میرزائی"رها"  

روزگار وانفسا

روزگار وا نفسا

سخن وَ شعر مرا گر ز غصه سر باری است

به همره سخنم اشک چشم من جاری است

از این زمانه ی بی اعتبار و نا اهلان

به جان خسته ی من زخم های بسیاری است

من از طناب سیاه و سفید می ترسم

به راه خویش چو بینم گمان کنم ماری است

چه جای امن در این روز گار وا نفسا

که پر ز حیله و نیرنگ و از ریاکاری است

جهان به سر زنشی ای (رها) نمی ارزد

مرا چه عیش به جایی که این همه خواری است

علی میرزائی(رها)