ز در،درآیی
چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی
بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی
بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم
ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی
ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است
چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی
دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد
دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی
دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی
چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی
من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها
که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی
شب و روز رفت یکسان من و اشک ِغم به دامان
تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی
علی میرزائی(رها)
سیزده به در
سال کهنه رفت با خون جگر
سال نو آمد و غم ها پشت ِسر
نحسی دنیا مگر طی می شود
رفتن یک روز با سیزده به در
با غم و درد پیاپی چون کنیم
سیصد و شصت و چهار روز دگر
عاشقی کن عاشقی کن عاشقی
تا که از دنیا تو باشی بی خبر
شرط،آن باشد دلت مثل (رها)
گنج غم باشد به جای گنج زر
علی میرزائی(رها) - مشهد –طوس 13/1/1395
شکسته بال و پرم
شبی به بزم من و اشک و غم اگر باشی
ز حال این دل بیچاره با خبر باشی
نیامدی به سراغم،فقط که یک لحظه،
ز حال و روز من آگاه، مختصر باشی
گذشت روز و شبم در سکوت و تنهایی
چه می شد آن که کنارم شبی، سحر باشی
شکست بال و پرم زیر بار غم هایت
بیا، شکسته پرت را تو بال و پر باشی
زبان کهنه و نو هر دو بی اثر باشد
اگر به دیده ی معشوق نیشتر باشی
به روی آتش هجران به راه عشق بتان
سپند وار تو باید که شعله ور باشی
یک از هزار وفا نیست عهد خوبان را
"رها" به کوچه ی عشاق رهگذر باشی
علی میرزائی"رها"