اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

خدا حافظ

خدا حافظ

ز کویت ای مه نا مهربان رفتم خدا حافظ

به کویی بی نشان با کاروان رفتم خدا حافظ

تو چون شمع طرب روشنگر بزم رقیبان باش

من بیچاره و بی خانمان رفتم خدا حافظ

فکندی سایه بر اغیار و از چشم تو افتادم

اگر بودم تو را باری گران رفتم خدا حافظ

دلم هر دم به مویی آشیان دارد به گیسویت

نیفتد تار مویی ناگهان رفتم خدا حافظ

بپرس از شانه ات  آن رنگ خونین از کجا دارد

که تا گوید تو را راز نهان رفتم خدا حافظ

(رها)با اشک و آه و حسرت تو محفلی دارد

که بهتر باشد از باغ جنان رفتم خدا حافظ

علی میرزائی(رها)

خیل اشک

خیل اشک
یک شب بیا ببین من و حال تباه را
از خیل اشک های شبم یک سپاه را
پاسخ ببین چگونه دهد آه سینه سوز
تاوان یک نگاه، زچشم سیاه را
یوسف دو روز بود به چاه و عزیز شد
عمری درون چاهم و گم کرده راه را
باشد به سینه زخم فراوان ز روزگار
دارم ز سیل اشک به دامن گواه را
دیگر چه جای بیم(رها)را در این دیار
 با اشک خویش تا که بشویم گناه را
علی میرزائی(رها)

راحت جان

راحت جان

مژده ای دل که تو را راحت جان می آید

از سراپرده برون ماه نهان می آید

امشبی ای دل پر درد تو با غصه بساز

بهر دل داری ما سرو روان می آید

مهلتی قافله ی اشک نپاشید از هم

تا زره قافله سالار جهان می آید

ای دل و دیده بهاری نبود بهر شما

پَی ِ هر نغمه ی گل باد خزان می آید

ای (رها)مونس دیرینه ی تو غم باشد

هر صباحی غمی از دور زمان می آید

علی میرزائی(رها)

ز در ،درایی

ز در،درآیی

چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی

بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی

بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم

ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی

ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است

چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی

دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد

دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی

دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی

چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی

من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها

که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی

شب و روز رفت یکسان  من و اشک  ِغم به دامان

تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی

علی میرزائی(رها) 

ساحل عشق

ساحل عشق

یاس خوشبوی سفیدم چه نصیبم دادی

خوب با گوشه ی چشمی تو فریبم دادی

خوش بیاسای تو در بزم رقیبان که عجب

جام شهدی تو در این شهر غریبم دادی

به هوای تو به دریا زدم از ساحل عشق

گهر از موج گرفتی به رقیبم دادی

ای دل خون شده با اشک و غم و درد بساز

که مرا وعده ی دیدار حبیبم دادی

ای (رها)سوختی از آتش هجران همه عمر

تو چرا مژده ی این وصل قریبم دادی

علی میرزائی (رها)

سیل اشک


سیل اشک

به سینه شعله ی آهی که داشتم دارم

زخیل اشک سپاهی که داشتم دارم

هنوز آه سحرگاه و ناله ی  صبحم

زدست چشم سیا هی که داشتم دارم

هزار مِهرِ درخشان گرم به سر باشد

هنوز حسرت ماهی که داشتم دارم

زبی وفایی تو پر کشیده ام بر سر

وگر نه شوق نگاهی که داشتم دارم

نیاز مند تو ام بی نیاز از دنیا

بگو به چشم تو جاهی که داشتم دارم؟

تویی چو گنج به ویرانه ی دل خونم

به کنج فقر پناهی که داشتم دارم

هنوز مانده به کوی تو ام یکی روزن

چو نور سوی تو راهی که داشتم دارم

هنوز چشم (رها)جای تو است یاس سفید

زسیل ِاشک گواهی که داشتم دارم

علی میرزائی(رها)

شبی مهمان من باشی


شبی مهمان من باشی

چه خواهد شد شبی ای نازنین مهمان من باشی

گذارم سر به دامانت سر و سامان من باشی

دهم شرح غم و درد جدایی های طاقت سوز

اگر دردم تویی یک لحظه هم درمان من باشی

به دنبال تو جان بر کف دویدم سال های سال

کنون جان بر لبم جانا شبی جانان من باشی

ببینی بزم شب های مرا با اشک و آه و غم

امید زندگی مهمان هم بزمان من باشی

تو باشی شاهد دل بستگی هایم به اختر ها

پرستار من و چشم تر و حیران من باشی

پریدی گر که با اغیار در باغ و گلستان ها

به یاد خانمان بر بادی و زندان من باشی

(رها) را چشم سوی آسمان در پنچه ی غم ها

ببینی تا گواه سختی پیمان من باشی

علی میرزائی(رها)

صفای نیمه شب

صفای نیمه شب

درد هجران تو کردم مبتلای نیمه شب

لذت غم را بنازم در صفای نیمه شب

عاشق یک لا قبای دربدر را کی بود

سر پناهی بهتر از خلوت سرای نیمه شب

جز صدای رفت و آمد های آه سینه سوز

در شب هجران که باشد آشنای نیمه شب؟

در سکوت نیمه شب باشد دل خون مرا

ناله های مرغ شب شادی فزای نیمه شب

ثروتی دارم ز غم هایت به دل "یاس سفید"

ای بنازم ثروت دولت سرای نیمه شب

یک دل بیچاره با گنجی ز اشک و آه و غم

حاصل من شد "رها" از گریه های نیمه شب

علی میرزائی "رها"

طره ی افشان

طره ی افشان

تا نقاب از رخ خود ای مه تابان تو کشیدی

برمه نیمه ی مه صد خط بطلان تو کشیدی

دوش کز نور رخت خانه ی دل بود فروزان

نقش غم بر دل من با سر مژگان تو کشیدی

چشم گریان من افتاد به رخسار چو ماهت

بین ما و رخ خود طره ی افشان تو کشیدی

آمدند اشک و غم و آه به همدردی من دوش

پای از بزم من و این همه مهمان تو کشیدی

زود کردی تو غروب و دل افسرده ی من را

پی گم کرده ی خود سوی بیابان تو کشیدی

باز من ماندم و آن غمکده و آن شب هجران

تا که بر روی (رها) پرده ی هجران تو کشیدی

علی میرزائی(رها)

� جایی می رود ،افسر به جای

علی میرزائی 

کوه کن

کوه کن بودم

بر سر آن عهد و پیمانت تو با من نیستی

آگه از اشک سحرگاهم به دامن نیستی

خرمن جان مرا آتش زدی با یک نگاه

با خبر از آتش سوزان خرمن نیستی

واقفی بر حال و روز و عشق طاقت سوز من

رفتی و دیگر به یادم قدر ارزن نیستی

داشتم شیرین تر از جانم تو را شیرین من

کوه کن بودم تو را در فکرم اصلا نیستی

جستجو کردی به باغ آرزو یاس سفید

غافل از او ای "رها" یک آب خوردن نیستی

علی میرزائی"رها"