اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

دریای جنون

دریای جنون

جان به قربان تو و چشم سیه مست تو باد

حیف ِآن عمر که بی عشق تو دادم بر باد

تا به دریای جنون ِغم ِعشق تو زدم

گر به ساحل برسم یا نرسم باداباد

سیل عشق از دل عاشق چه خروشان برخاست

کی شود سّد رهش عقل و درس استاد

خانه ی عاشق دل خسته ندارد سامان

چون حبابی به سر موج بود بی بنیاد

"عشق آتش بود و خانه خرابی دارد"

نه که یارانه بگیری تو و حق اولاد

ای (رها)عشق تجاری شده حرفش تو مزن

هر چه از عشق بگویند بود حرف زیاد

علی میرزائی(رها) 

ز در ،درایی

ز در،درآیی

چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی

بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی

بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم

ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی

ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است

چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی

دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد

دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی

دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی

چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی

من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها

که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی

شب و روز رفت یکسان  من و اشک  ِغم به دامان

تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی

علی میرزائی(رها) 

سکوت نیم شب


سکوت نیم شب

سکوت نیم شب و ناله های یک نفره

نوای مرغ سحر، من، صفای یک نفره

فراق یار و دیار و غریب و آواره

نظاره کن من و حال و هوای یک نفره

به راه عشق تو ای نازنین نمی دانی

که خورده ام جه بسا پشت پای یک نفره

بیا به طوس ، ببین در کنار فردوسی

من و غم ِ تو و محنت سرای یک نفره

هلاک چشم سیاه تو ، عشق بی حاصل

من و خدا و تو و خون بهای یک نفره

حراج عشق و جوانی و، وحشت پیری

رسیده کار، "رها" با عصای یک نفره

علی میرزائی(رها) 

شکوه های دل

شِکوَه های دل

دیشب شبم چنان که تو گفتی چنان گذشت

یعنی به درد و ناله و آه و فغان گذشت

جانم به لب رسید و دلم  شکوه ای نکرد

آری برای خاطرت از جان توان گذشت

شب را بیاد روی تو کردم سحر ولی

دانی چه ها به جان و تن ناتوان گذشت

راندی مرا زکوی خودت با غرور و ناز

آهم زسینه بر شد و از آسمان گذشت

راحت زجان خویش تواند که بگذرد

بیچاره ای که بهر تو از خانمان گذشت

گر بال و پر به دام تو گاهی زند ببخش

مرغی شکسته بال که از آشیان گذشت

داری حساب سود و زیان را به راه عشق

باید به راه عشق ز سود و زیان گذشت

با این که شکوه ها ز تو دارد به دل (رها)

کی می توان ز عشق تو نا مهربان گذشت

علی میرزائی"رها"

فرشته خو

فرشته خو
به گوش جان بشنیدم ز آه پنهانت

که باز خانه ی تو گشته است زندانت

دلم گرفته ز بیداد چرخ بازیگر

پرم شکسته ز تیر نگاه سوزانت

قدم خمیده ز ننگ تحمل ظالم

کسی که کرده چو گیسوی تو پریشانت

فرشته خویی و آن بی وفا نمی داند

حساب خوب ز بد را شوم به قربانت

چه حاصلی بودت زین محبت بی جا

چو حاصلی نبرم من ز عشق پنهانت

ز شوق عشق  تو ام  زنده ای مه خوبان

اگر چه کشت مرا درد شام هجرانت

فدای نرگس شهلای نیم خفته ی تو

و آن بلای نهفته به چشم حیرانت

(رها)ی تو به لبش مهر خامُشی دارد

زبیم آن که مبادا کند پشیمانت

علی میرزائی(رها)

کاروان عشق

کاروان عشق

دیده ای گریان و قلبی پر شرر دارم هنوز

دامنی گلگون من از خون جگر دارم هنوز

مانده ام از کاروان عشق در صحرای غم

در رهی تاریک آهنگ سفر دارم هنوز

گر چه شب های فراقت را امید صبح نیست

همندیم خویشتن مرغ سحر دارم هنوز

در بهار عمرم از باغت نچیدم میوه ای

در خزان عمر امید ثمردارم هنوز

رنگ گلگون چمن خون پر و بال من است

گر چه از هجران گل سر زیر پر دارم هنوز

گر چه افتادم ز چشمت یاس خوشبوی سفید

چشم بر راه تو با چشمان تر دارم هنوز

از سرشک دیده ها و رنگ زرد خود (رها)

گنج آبادی تو را از سیم و زر دارم هنوز

علی میرزائی(رها)

کوس رسوایی

کوس رسوایی

جز تو من را نبود ماه دل آرای دگر

در دلم نیست به جز عشق تو سودای دگر

تا تورا جای در این قلب پریشان من است

نگشایم در این غم خانه به زیبای دگر

گر تو ترک من و این خانه ی ویرانه کنی

دگری را نگذارم که نهد پای دگر

تا شراب غم عشق تو به مینای دل است

هوسی نیست مرا باده زمینای دگر

امشبی گر که بد دامان تو سر بگذارم

"چه غم از آن که نمانیم به فردای دگر"

کوس رسوایی ما را سر هر کوچه زدند

تو نبینی چو منی عاشق و رسوای دگر

بس که چشم دل من مست تماشای تو شد

مهلتی نیست مرا بهر نماشای دگر

گر چه صد تیر غم از عشق تو در دل دارم

کی رود از سر کوی تو(رها)جای دگر

علی میرزائی(رها)

نازک خیالیم


نازک خیالیم

درویش مسلکم چه غم از جیب خالی ام

فرشم حصیر باشد و یا این که قالی ام

من را گذشت ِعمر چو آئینه روشن است

حس می کنم ز سن خودم در چه سالی ام

دل بسته ام به چشم بلا خیز دلبری

دارم هنوز فخر به صاحب جمالی ام

دست از وصال کوته و صد آرزو به دل

دارم خیال وصل من از بی خیالی ام

هر جا که یار می رود آن جا بود دلم

گاهی من از جنوبم و گاهی شمالی ام

صد تیر غم ز عشق بود در دلم هنوز

من در شگفت مانده ز نازک خیالی ام

گاهی که سایه ای ز تو بینم و قامتت

از دیدن دو چشم تو حالی به حالی ام

وقتی (رها) هوای پریدن به سر نبود

باشد چه حاصلم دگر از تیز بالی ام *

علی میرزائی(رها)

وصال

وصال

عشق ما، مانند سابق نازنین مستور نیست
هم تو می دانی و من این عشق، عشق کور نیست

گر چه فرهادم تویی شیرین من باغ امید
بین ما چون بیستون کوهی مگر محصور نیست

عشق ما سهل است اما ممتنع زیرا وصال
کردن انگشت جز در لانه ی زنبور نیست

نیم شب ها با خیالت عشق بازی می کنم
آس دل من، ده لوی دل تو، مگر پاسور نیست؟

لذت عشقت مرا پیرانه سر کرده جوان
گاه ماهوری گهی شوری اگر سنتور نیست

لحظه ای از دل نرفتی یاس خوشبوی سفید
دل به دل تا راه دارد عشق سوت و کور نیست

شرط بندی با رقیبم کاش در عشق تو بود
تا که می دیدی "رها"یت کمتر از شاپور نیست*

علی میرزائی(رها) 14/10/1395
*-شاپور=مخفف شاهپور

وفای یار

وفای یار

عشق تو را باید به قلب خویش پنهان داشت

هر نیم شب اشکی ز هجرانت به دامان داشت

باید که دانشجو شد و در شهر تهران گشت

شاید که دیدار تو در پیچ شمیران داشت

ای کاش بر می گشت ایام جوانی ها

شاید که دیدار تو در تجریش امکان داشت

تا زنده ام از بی وفایی دم نخواهم زد

حتی زمستان تو را باید بهاران داشت

تو با وفایی،با وفا،عین وفاداری

باید به عشق و مهربانی تو ایمان داشت

در اتتظار دیدنت یاس سفید من

عمری "رها"چشمی به در چشمی به تهران داشت

علی میرزایی"رها"