اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

ستاره ی صبح

ستاره ی صبح

خدا مرا ز غم عشق تو جدا نکند

که درد بی غمی ام را کسی دوا نکند

مرا که عادت دیرینه است اشک سحر

به غیر مرغ سحر کس مرا دعا نکند

کجاست چاره ی دردم پیام مصنوعی؟

اگر که باد صبا حاجتم روا نکند

من و ستاره ی صبحیم از قدیم، ندیم

سپیده ام نزند تا ز هم جدا نکند

کسی که نیمه ی شب را ندیده خوابیده است

قسم به ناله ی مرغ سحر، صفا نکند

به یاد قریه وقبل از دبیری افتادم

ز خاطرات خوش من خدا جدا نکند

"رها"مگر که بگیری در آخر الزایمر

و گر نه درد زمانه تو را رها نکند

علی میرزائی"رها" 

سخن بسیار است

سخن بسیار است

خامُوشم گر چه مرا با تو سخن بسیار است

خوب دانم که تو را لطف به من بسیار است

مست از بوی تو ام  یاس سفیدم عمری

ور نه گل های فراوان به چمن بسیار است

آرزومند تو ام ای گل بستان امید

گر چه در دشت و دمن سرو و سمن بسیار است

فرصت و قسمت دیدار تو ام نیست ولی

در دل از دوری تو رنج و محن بسیار است

بار ها با تو سخن خواستم آغاز کنم

بر سر راه چو موی تو شکن بسیار است

دل(رها)بر تو و چشمان بلا خیز تو بست

ورنه خوبان و غزالان به وطن بسیار است

علی میرزائی(رها)

سر در گریبان

سر در گریبان

به هر جمعی تو را بینم گلی سر در گریبانی

یقین دارم که از دیوانگی هایم پریشانی

عنان عقل خود را می دهم گاهی اگر از کف

نو می دانی عزیز من که دارم درد پنهانی

مرا کنج قفس با یاد تو زیبنده تر باشد

به جغد شوم باشد آشیان در باغ ارزانی

برای خاطرت لب از سخن چون غنچه می بندم

نخواهم کرد آن کاری که باز آرد پشیمانی

تو روزی بر مزلرم عاقبت این جمله می خوانی

از آن خاموشم این جا چون که بستم عهد و پیمانی

(رها) در بستر غم سوختم از آتش هجران

چرا یاس سفیدم را به بالینم نمی خوانی

علی میرزائی(رها)

سراب

سراب

ندارم انتظار وصل تو با درد می سازم

به عشق یاس خوشبوی سفید خویش می نازم

سرابی را شبیه آب می بینم در این صحرا

سوار اسب وهم خود به سوی آب می تازم

تو شادی بخش بزم دیگرانی ماه تابانم

و من با آه صبح و اشک شام خویش همسازم

رفیق نیمه راهت نیستم تا مرگ همراهم

شب هجر تو خیل اختران باشند همرازم

نگیری سایه ات را از ( رها ) ای ماه تابانم

مینداز از نوا این بلبل طبع خوش آوازم

علی میرزائی ( رها )

سراپا مهربانی

سراپا مهربانی

رفتی و در حسرت تو اشک شب ها مانده است

در فراق تو دلم شیدا و رسوا مانده است

آمدی اما نپاییدی جو باران بهار

شد بهار من خزان درد و غمت جا مانده است

عشق طاقت سوز تو ای اختر شب های تارم

کرده ام مجنون، که او بی یار و لیلا مانده است

آمدم چون سایه دنبال تو هر جا در بدر

تو ندیدی در قفایت عاشقی وامانده است

حسرت روی تو را با خود به محشر می برم

از ثری  داغ  تو در دل  تا ثریا مانده است

روزگار عاشقان هرگز نگردد بر مرادم

بعد عمری سوختن من را دریغا مانده است

ای سراپا مهربانی،خوب می دانی "رها"یت

مانده سر در زیر پر تنهای تنها مانده است

علی میرزائی"رها" 

سر بدار

سربدار

به آتش دل عاشق شرار می گویند

به شام بی کسی اش شام تار می گویند

مرا امید سحر نیست در شب هجران

خزان زندگی ام را بهار می گویند

شبم تو روز کنی تا به گوشه ی چشمی

به چشم مست تو لیل و نهار می گویند

به وصف خویش نبینی تو بهتر از شعرم

چرا که وصف تو یک از هزار می گویند

اسیر عشق تو،زندانی ام به خانه ی خود

به خانه ای که نباشی مزار می گویند

دویده ام به قفایت همیشه جان بر کف

به عاشقی چو "رها" سربدار می گویند

علی میرزائی"رها" 

سرو با حیا

سرو با حیا

فدای قامت آن سرو با حیا که تویی

مرا چو ماه دل آرام و دل ربا که تو یی

میان خیل بتان با دم مسیحایی

شفای خسته دلان، درد آشنا که تویی

قدم به باغ گذاری چو بلبلان چمن

هزار نغمه ز شور و ابوعطا که تویی

و با دو چشم بلا خیز خانمان سوزت

کسی که فتنه به هرجا به پا کند که تویی

تو عین عشقی و عرفان مگر نمی دانی

کسی کند به نظر خاک کیمیا که تویی

به راه عشق تو صد ها خطر به جان بخرم

هم ابتدای ره عشق و انتها که تویی

اگر ز باغ و چمن برگزیده ام یک گل

برای این دل غم دبده ی(رها)که تویی

علی میرزائی(رها)

سکوت نیم شب


سکوت نیم شب

سکوت نیم شب و ناله های یک نفره

نوای مرغ سحر، من، صفای یک نفره

فراق یار و دیار و غریب و آواره

نظاره کن من و حال و هوای یک نفره

به راه عشق تو ای نازنین نمی دانی

که خورده ام جه بسا پشت پای یک نفره

بیا به طوس ، ببین در کنار فردوسی

من و غم ِ تو و محنت سرای یک نفره

هلاک چشم سیاه تو ، عشق بی حاصل

من و خدا و تو و خون بهای یک نفره

حراج عشق و جوانی و، وحشت پیری

رسیده کار، "رها" با عصای یک نفره

علی میرزائی(رها) 

سنتور می چسبد


سنتور می چسبد

اگر عاشق شدی بر دلبری از دور،می چسبد

و او هم عاشقت شد عاقبت،بد جور می چسبد

تو را باشد اگر طبعی و اندک مایه ی شعری

که بنشانی تو عشقت را به جای حور می چسبد

ز شوق عشق زندان می شود بر تو گلستانی

به جای جوجه و می،چایی و بلغور می چسبد

خیال یار و جوی آبی و یک گوشه ی دنجی

صدای "اکبر گلپا"،چه با سنتور می چسبد

چه غم کردند آب و برق و گاز ِ خانه ات را قطع

کنار ِ منقل و چایی  ِ بی وافور می چسبد

قناعت با دبیری کردم و اندک حقوق آن

برای عده ای هر چند، پول زور می چسبد

"رها دل بسته بر "یاس سفید"ی از سیه چشمان

که مِهرش بر دل صد پاره ی رنجور می چسبد

علی میرزائی"رها" 

سنگ صبور


سنگ صبور

شدی سنگ صبورم با تو امشب گفتگو کردم

مصیبت های دل گفتم حکایت مو به مو کردم

نبود ایام حتی لحظه ای هم بر مراد من

کشیدم پای در دامن و حفظ آبرو کردم

به شهر خود غریبم دور از احباب و دلتنگم

تو را در شهر غربت ای امیدم جستجو کردم

تو را از بین صد گل برگزیدم یاس خوشبویم

ز گل هایی که با آیینه ی دل روبرو کردم

دلی خون داشتم از آن چه نامش زندگانی بود

تو را دیدم جنون آمیز با خونم وضو کردم

من و مجموعه ی عکس تو در دل نیمه ی شب ها

نهانی، گریه از فریاد پنهان در گلو کردم

"رها"در خلوت تنهایی اش سر زیر پر دارد

و با یاد تو می سازد که با درد تو خو کردم

علی میرزائی"رها"