روزگار وا نفسا
سخن وَ شعر مرا گر ز غصه سر باری است
به همره سخنم اشک چشم من جاری است
از این زمانه ی بی اعتبار و نا اهلان
به جان خسته ی من زخم های بسیاری است
من از طناب سیاه و سفید می ترسم
به راه خویش چو بینم گمان کنم ماری است
چه جای امن در این روز گار وا نفسا
که پر ز حیله و نیرنگ و از ریاکاری است
جهان به سر زنشی ای (رها) نمی ارزد
مرا چه عیش به جایی که این همه خواری است
علی میرزائی(رها)