اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

جادو و جنبل

جادو و جنبل

چگونه صبر کنم با تحملی که ندارم؟

برای دیدن توجان قابلی که ندارم

به باغ من زده آفت نمانده جز گل پرپر

قبول کن گل پر پر ز من گلی که ندارم

ز سیل اشک ِغمت کلبه ام ببین شده ویران

"تو را چگونه بخوانم به منزلی که ندارم"

هزار و یک غم و مشکل به راه عشق تو دارم

برای این همه، حل المسائلی که ندارم

تو چون صدف بگشایی به روی غیر ِمن آغوش

به بحر عشق تو امید ساحلی که ندارم

مرا فزون غزل از ششصد است حاصل آن چیست؟

غزل سرودن من، شمع محفلی که ندارم

به راه عشق تو صف بسته اند خیل رقیبان

به جز دعای شب خود مسلسلی که ندارم

"رها"اگر نگرفته دعای نیمه ی شبها

من اعتقاد به جادو و جنبلی که ندارم

علی میرزائی"رها" 

جلوه ی خدا

جلوه ی خدا

هرچه بینم در او   خدا  بینم     

کی خودم را ازاو  جدا بینم

جلوه گاه خداست  این عالم      

همه جا خانه ی خدا   بینم

او به ظرف زمان نمی گنجد     

 گه به طورش گهی حرا بینم

قدرت   کردگاری  او     را      

 متجلی   ز برگ ها   بینم

چون به درگاه او روم با عشق      

 بهر هر درد خود دوا بینم

یاد او می دهد صفا دل  را       

 در دل خود  از او  صفا بینم

همه هیچند و جمله سرگردان     

چون که  هر چیز را فنا بینم

اوفقط واجب الوجود است او    

 که جهان را از او به پا بینم

مهربانی و لطف و بخشش را     

 غیردر گاه او   کجا     بینم

روزگاری  به   درد جانکاهی      

 این دل خویش مبتلا بینم

ای خدا چاره ساز مشکل من   

 تا(رها) را زغم رها   بینم

علی میرزائی(رها)

جلوه ی لبخند

جلوه ی لبخند    

ای بنازم کرم و لطف خداوندش را

که نهاده به لبش جلوه ی لبخندش را

از غمش در دل خود سلسله کوهی دارم

می پرستم غم الوند و دماوندش را

جان به قربان لب لعل بدخشانی او

به اروپا ندهم شهر سمرقندش را

تا قیامت نتوانم که فراموش کنم

حسرت خنده ی آمیخته با قندش را

رونق خنده ی گل برد اگر یاس سفید

گل ندیدم به چمنزار همانندش را

جلوه ای نیست گلوبند طلا را تنها

می دهد سینه ی او جلوه گلوبندش را

تا که از چشم رقیبان بود ایمن یارم

من حسودم بزند کاش که روبندش را

دارم امید نگاهی به ره خویش کند

تا ببیند تو "رها"،خسته و پابندش را

علی میرزائی"رها"     

جلوه ی مهتاب

جلوه ی مهتاب

عشق در این روزگار، بی ثمر افتاده است

مهر و محبت اگر، از اثر افتاده است

ریب و ریا شد فزون،کار گذشت از جنون

کار شما تا که با، فتنه گر افتاده است

نیست امید سحر،بیهُده چشمم به در

تا شب تاریک من ،بی سحر افتاده است

گوشه کنار جهان، نیست کسی در امان

مادر و دختر اسیر،بی پدر افتاده است

الفت احباب کو؟جلوه ی مهتاب کو؟

بر سر ما آسمان،بی قمر افتاده است

وای به آن مردمی،تا که سر و کارشان

بعد پدر ای "رها" ،با پسر افتاده است

علی میرزائی"رها"   

جوانتر می شدم

جوانتر می شدم

گر که سی سالی جوانتر می شدم

احتمالاً با تو همسر می شدم

چون گلی از شاخه می گشتم جدا

زیر پاهای تو پر پر می شدم

می زدم جامی ز صهبای لبت

ذوب از هُرمت سراسر می شدم

می گشودی چون صدف آغوش خود

تا در آغوش تو گوهر می شدم

کهکشان راه شیری می شدی

تا که همراه تو اختر می شدم

در شمال تو (رها)می شد جُدَی

در جنوبت دب اکبر می شدم

علی میرزائی(رها)

جوانترم امشب

جوانترم امشب

به یاد دور جوانی جوانترم امشب

چنان که صاحب طبعی روانترم امشب

گمان کنم که خیالت مرا جوان کرده است

چو سایه گر به قفایت دوانترم امشب

شبان عشق دیار شعیب شد موسی

به راه عشق ز موسی شبانترم امشب

بر آن سرم که اگر جان طلب کنی بدهم

که در تحمل غم ناتوانترم امشب

به کنج خلوت غم سر به زیر پر دارم

ز چشم مردم نادان نهانترم امشب

سراغ خانه ی ما مرغ شب نمی گیرد

ز هر زمان دگر بی نشانترم امشب

به اشک شوق، (رها)درد خود تسلی داد

به بحر عشق تو گر بی کرانترم امشب

علی میرزائی(رها)    


چشم بد دور

چشم بد دور

عاشقی را که غم و خون جگر بسیار است

فاصله از سر شب تا به سحر بسیار است

شدم آواره به دنبال تو از شهر و دیار

در ره عشق تو اما و اگر بسیار است

جان به کف در پی ِ جانانه روان باید شد

در ره منزل جانانه خطر بسیار است

چشم بد دور ز چشمان بلاخیز تو باد

که بر آن قامت و بالات نظر بسیار است

ای "رها"رحم ندارد به کسی چشم سیاه

مثل من تا به سحر چشم،به در بسیار است

علی میرزائی "رها"

چشم بگشا

چشم بگشا

تا که آن قامت چون سرو روانی داری

کشته در بند کران تا به کرانی داری

برده ای رونق گل های گلستان هارا

که ز هر گل به گلستان تو نشانی داری

به دل امید نگاهی ز تو دارم اما

چشم خود بسته ای و خواب گرانی داری

در قفای تو بیابان به بیابان رفتم

چشم بگشا که چو موسی تو شبانی داری

ای "رها"صفحه ی عمر تو ز هفتاد گذشت

زاتش عشق به دل شور جوانی داری

عمر بگذشت به بی حاصلی و در به دری

عجبی نیست که صد درد نهانی داری

هربهار تو به دنبال خزانی دارد

تا به کی حسرت این عالم فانی داری؟

علی میرزائی"رها"  

چشم به تهران

چشم به تهران

در خانه ی ما از سر و سامان خبری نیست

از آمدن و رفتن یاران خبری نیست

تهران دلم را غم و اندوه گرفته است

از قلهک و از پیچ شمیران خبری نیست

یک چشم به در دارم و یک چشم به تهران

از آمدنت سوی خراسان خبری نیست

ایام به ما می گذرد تلخ تر از زهر

شیرینی خرمای خُوزستان خبری نیست

ما را همه ی عمر زمستان سپری شد

از عطر گل و باغ و بهاران خبری نیست

درمان غم عشق، تویی، گوشه ی چشمی

با بوسه  به پیغام، ز درمان خبری نیست

امّید به پایان غم عشق ندارم

در عشق "رها" نقطه پایان خبری نیست

علی میرزائی"رها"   

چشم به در

چشم به در

بر باد رفت در غم تو آشیان من

حاشا ز یک ستاره به هفت آسمان من

چون سایه آمدم به قفایت ز شهر خود

از یاد رفت زندگی و خانمان من

بغضی به سینه مانده که سد کرده راه را

بر آه سینه سوز و چه شب ها فغان من

عمری گذشت چشم به در مانده ام هنوز

یک شب نشد ز مهر شوی میهمان من

در سینه بی قرار، دلم داغدار تُست

آگه نشد کس از دل و عشق نهان من

از یاد رفته ام و ندارد "رها" دگر

جز مرغ شب کسی خبری از نشان من

علی میرزائی"رها"