اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

خشم عاشق

خشم عاشق

ندانستی تو رسم عاشقی ای بی وفا افسوس

به صحرای جنون بگذاشتی تنها مرا افسوس

بود شهد لبت آب بقای درد مندانت

 به مردابی چو می ریزی تو این آب بقا افسوس

دم عیسی وش تو مردگان را روح می بخشد

به حیوان می دمی اما تو این روح خدا افسوس

جهان را پر ز فریاد جهالت می پذیری تو

به خشم آیی ز آه صید در دام بلا افسوس

کسی کو را چو جان خود گرامی داشتی روزی

به زیر پای هر ناکس کنی خوار و فنا افسوس

ز درد حسرت تو جان به لب خون در جگر دارم

نکردی لحظه ای ای بی وفا دردم دوا افسوس

دلم خوش بود روزی با نگاهی گوشه ی چشمی

تو را امروز نبود گوشه ی چشمی به ما افسوس

تو شیرینی تو را هم خوابه ای چون کوهکن باید

گذاری سر به بالین خسی آخر چرا افسوس

نخواهم گفت دیگر حرفی از عشق و وفا با کس

تلف کردم دراین سودا جوانی  بی وفا افسوس

مرا طبع  روانی بود و یار و عشق سوزانی

نشاندی  خشم جای عشق در جان (رها)افسوس

علی میرزائی(رها) 

خطا بود خطا

خطا بود خطا

می رسد پشت سر هم ز دو چشم تو بلا

حاصل عشق تو صد خون جگر بود مرا

ای بسا روز و شبم با غم و درد تو گذشت

بستن دل به وفای تو خطا بود، خطا

آشیان کردم از آغاز به باغی که در آن

در و دیوار پر از جَورو جفابود،جفا

آن همه درد و غمی را که ز عشقت دیدم

جمله آخرهمه بر باد فنا بود، فنا

اول عاشقی و مستی و بی پروایی

زین همه رنج و مصیبت چه خبر بود "رها"

علی میرزائی"رها" 

خلاف وعده

خلاف وعده

غزل به دفتر خود باز پر شرر دارم

ببین چه سوز و گدازی در این اثر دارم

مرا ز فرش نشاندی به عرش یاس سفید

بگو چگونه کنون دست از تو بردارم؟

در این فضای مجازی چه زخم های عمیق

ز دست این دل دیوانه بر جگر دارم

چه غصه ها فلک سفله بار کرده مرا

چه روز های سیاهی که زیر سر درارم

چو صفحه ام بگشایم درون اینترنت

ز نو غمی ز غمی باز تازه تر دارم

خلاف ِوعده زمین و فضا نمی داند

تو را نه صبح و نه شام و نه هم سحر دارم

بیا اجل مددی کن (رها)ی دل خون را

که در فضا چو زمین باز چشم تر دارم

علی میرزائی(رها) 

خواب بی تعبیر

خواب بی تعبیر

نهادم پا به هر جمعی ندیدم مهربانی را

ز یک رنگی تهی دیدم سراسر زندگانی را

جوانی رفت با افسرده حالی و پریشانی

نبوییدم گلی از باغ پرشور جوانی را

جوانی را ندانستم چه بود آن قدر می دانم

که این دوران گذشت اما ندیدم شادمانی را

به رویم بود در ها بسته هر جایی که رو کردم

و در دل داشتم کوهی ز غم های نهانی را

دبستان و دبیرستان چه جانی بر لبم آورد

گرفتم تا که از دولت جواز لقمه نانی را

مرا ژن های خوب من فرستادند دانشگاه

شدم من رتبه ی اول ندیدم کامرانی را

چه امید و چه شوقی داشتم در این دو روز عمر

مرا شد خواب بی تعبیر، امید از عمر فانی را

"رها"چون تار و پود هستیت بر باد رفت آن گاه

چه حاصل تا دهندت وعده های آن چنانی را

علی میرزائی"رها"  

خودت می دانی

خودت می دانی

بهر یک لحظه ی دیدار خودت می دانی

برده ام حسرت بسیار خودت می دانی

ای بسا شب به سحر آمد و چشمم بر در

بودم از هجر تو بیدار خودت می دانی

سال ها حسرت پرواز به دل ماند مرا

مثل یک مرغ گرفتار خودت می دانی

غم تو در دل ما بود و تو غم خوار کسان

روز ما بی تو شب تار خودت می دانی

از همه سیم تنان ای مه خورشید لقاء

برده ای رونق بازار خودت می دانی

بار ها بهر وصال تو به سر آمده ام

از من اصرار و تو انکار خودت می دانی

تا تو را دید (رها)دست تهی با دل خون

شد گرفتار گرفتار خودت می دانی

علی میرزائی(رها)   

خود را نشناسیم

خود را نشناشیم

ما خانه خرابیم ریا را نشناسیم

جز مردم با درد و صفا را نشناسیم

بسیار جفا دیده از این گردش ایام

اما به خدا غیر وفا را نشناسیم

ما دست طمع پیش خس و خار نبردیم

صد شکر که جز راه خدا را نشناسیم

با درد کنار آمده ایم از غم ایام

با درد بسازیم و دوا را نشناسیم

بشکست اگر بال و پر ما به هوایت

بر زخم غم عشق  شفایی نشناسیم

ماییم و غم عشق تو و محنت ایام

"صد شکر که جز این دو سه تا را نشناسیم"

ما را چه غم از آن که (رها)را نشناسید

خود را نشناسیم و شما را نشناسیم

علی میرزائی (رها) 

خورشید ولایت

خورشید ولایت

تا که خورشید ولایت ز تو سرزد کعبه

زده ای خیمه به هر جای تو بی حد کعبه

فاطمه بنت اسد گوهر بیتا آورو

دارد امشب به برش حیدر امجد کعبه

مادر کعبه پسر تا که در آغوش کشید

از قدومش شده در نور زَبَرجد کعبه

اصل قران مبین کعبه گرفته به بغل

به حجاز و یمنش فخر مجدد کعبه

شادی و ولوله در کل حجاز است امشب

شده مهمان تو داماد محمد کعبه

دارد امید"رها" تا که غباری زحرم

به دل و هم به سر ما بنشاند کعبه

علی میرزائی "رها"     

خوش قد و بالا

خوش قد و بالا

آن شب چه قدر خوش قد و بالا شده بودی

ای راحت جان رهزن دل ها شده بودی

بردی تو قرار از دل دیوانه ام آن شب

ای گل تو ز بس خوشگل و زیبا شده بودی

شد رشک قمر ماه رخت ای مه تابان

خود خرمنی از گل تو سرا پا شده بودی

در لطف و صفا و طرب ای باغ امیدم

فخر چمن و این دل شیدا شده بودی

از چشم سیاه و لب خاموش تو خواندم

کز جلوه ی خود غرق تمنا شده بودی

از شرم و حیا ای گل من پیش رقیبان

دیدم به عیان لاله ی صحرا شده بودی

بردی ز سرم عقل و ز دل هوش و زکف دین

بس چشم دلم مست تماشا شده بودی

از چشمه ی عشق تو زدم جام و شدم مست

در روح و تنم هر دو هویدا شده بودی

سیمین بدنم شعله فکندی تو به جانم

در چشم (رها)عقد ثریا شده بودی

علی میرزائی(رها)


خوشه ای نیست

خوشه ای نیست

این که از عشق تو  از دور غمینم کافی است

خوشه ای نیست مرا دانه بچینم کافی است

بر سر کوی تو گر فرصت پرواز نبود

در غم عشق تو تا گوشه نشینم کافی است

غم و شادی است یکی تا که دل سوخته را

تا تویی بین همه خوبترینم کافی است

قبله گاه منی و روی نیازم با تُست

هر کجا رو به تو و، روی زمینم کافی است

تو همان یاس سفیدی چو نگینی در باغ

بین گل ها که تو باشی چو نگینم کافی است

آگهی از غم و از حسرت و ناکامی من

مایه ی شعر (رها)یی تو همینم کافی است

علی میرزائی(رها)     

خیل اشک

خیل اشک
یک شب بیا ببین من و حال تباه را
از خیل اشک های شبم یک سپاه را
پاسخ ببین چگونه دهد آه سینه سوز
تاوان یک نگاه، زچشم سیاه را
یوسف دو روز بود به چاه و عزیز شد
عمری درون چاهم و گم کرده راه را
باشد به سینه زخم فراوان ز روزگار
دارم ز سیل اشک به دامن گواه را
دیگر چه جای بیم(رها)را در این دیار
 با اشک خویش تا که بشویم گناه را
علی میرزائی(رها)