اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

عزای کودکی

عزای کودکی

زنده ام اما به ظاهر زندگانی می کنم

بین غم با شادیم پا در میانی می کنم

بهر بیرون کردن غم از دل دیوانه ام

با تظاهر گاه با شادی تبانی می کنم

در به در آواره ام دنبالت از شهر و دیار

زنده ام در پنجه ی غم،سخت جانی می کنم

نیم شب ها اشک و آه و غم بود مهمان من

گفتگو ها از تو با هرسه نهانی می کنم

تا نسازد فاش غم ها عشق پنهان مرا

خنده بر لب گاه گاهی شادمانی می کنم

دفتر شعرم مصیبت نامه ی عمر من است

در عزای کودکی هایم جوانی می کنم

با غزل، درد و غم ِ غم خانه ی دل را "رها"

هر شبی در خلوتم خانه تکانی می کنم

علی میرزائی"رها"   

عشق آتش است

عشق آتش است

در سینه آه و در دل من ماه می شوی

وقتی که با خیال تو همراه می شوی

آیی اگر به بزم من و آه ِ نیمه شب

از آه سینه سوز من آگاه می شوی

ای کاش داشتی خبر از درد عاشقی

هنگام عاشقی که هواخواه می شوی

عشق آتش است و خانه خرابی است حاصلش

کوهی،ز درد عشق،ولی کاه می شوی

میخانه است عشق بتان سر به راه باش

جامی نخورده، رانده ز درگاه می شوی

پا از گلیم خویش فراتر منه (رها)

در عاشقی،که عاشق ِ گمراه می شوی

علی میرزائی(رها) 

عشق بالنده

عشق بالنده

عشق بالنده به دل ارج گرانی دارد

چه نیازی به ریا چرب زبانی دارد

آن که رسوای غم عشق شد و دربدری

به خدا در دل خود باغ جنانی دارد

عاشق صادق و حرمت شکنی ممکن نیست

گر چه در سینه دو صد درد نهانی دارد

لذت عشق همان سوختن و ساختن است

سوختن در دل عاشق هیجانی دارد

عشق موسی به تنش رخت شبانی پوشید

گرکه موسی به دلش شوق شبانی دارد

کودکی ها و جوانی به غم و درد گذشت

در غم عشق دلم شور جوانی دارد

از زمانی که تو را دید "رها"باور کن

هم چنان در دل خود خانه تکانی دارد

علی میرزائی "رها"   

عشق بیهوده

عشق بیهوده

جانا مخوان فسانه که جای علاج نیست

بر پیچ و تاب زلف تو ام احتیاج نیست

این فتنه ها که کرده ای آغاز بی سبب

بازار عاشقان وفا را رواج نیست

جان مایه داده ایم بهای دو روز عمر

این نیمه جان مانده برای حراج نیست

ما دیده ایم گردش ایام و روزگار

مارا به سر چو کودک شیری ملاج نیست

خوردم فریب شوخی و افتاده ام به چاه

بهر (رها)برای رهایی سراج نیست

علی میرزائی(رها)

عشق پنهان

عشق پنهان

این من و این غم تو اشک من و دامانم

داستان غم تو هر ورق دیوانم

لاله ای مانده به صحرای غمت از آغاز

نیست امید به باغ و چمن و بستانم

بس پریدم به هوای تو پرو بال شکست

کرده ام خانه ی خود از غم تو زندانم

گر نسیمی کند امداد به باغ آوردم

داد خود را ز تو ای سرو سهی بستانم

کاش می شد که بیایی و ببینی یک شب

جز غم عشق تو ام نیست کسی مهمانم

عشق پنهان (رها) خانه خرابی ها داشت

جان به قربان تو ای عشق و غم پنهانم

علی میرزائی(رها)  

عشق پیری

عشق پیری

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

جهانی آمدستم بر سر جنگ

امان از عشق پیری گر بجنبد

که آدم را کند پیرانه سر منگ

سر ساعت بسان کهنه معتاد

زند چیزی به دل گویی تو را چنگ

زند گر عاشقی بر سیم آخر

جلو دارش نباشد دین و فرهنگ

بسا عاقل که در طوفان هستی

به دام عاشقی افتاد و شد رنگ

رود عقل از رهی ّ و عشق راهی

نگردد این دو وان هرگز هم آهنگ

خورد گر سر به سنگ آید سر عقل

ندانم کی خورد ما را به سر سنگ

در این گرداب غم های زمانه

ندیدم هیچ سازی را خوش آهنگ

(رها)خو کرده با شب زنده داری

 و مهمان داری مرغ شباهنگ

علی میرزائی (رها)

عشق تو افسار ماست

عشق تو افسار ماست

بغض،سد راه سینه،شاهد گفتار ماست

گریه های نیم شب ها روزگاری کار ماست

سایه ات را بر سر ما نازنین کردی دریغ

جانشین سایه ی تو سایه ی دیوار ماست

رانده ای ما را ز باغت یاس خوش بوی سفید

در گلستان هر گلی بعد از تو مثل خار ماست

نیست امیدی به پایان مصیبت های دل

اشک و آه و درد و غم مهمان شام تار ماست

چشم بر در،در سکوت  نیمه ی شب های ما

خِش خِش ِ جاروی مرد راه شب غمخوار ماست

شادیت را چند روزی گر که ماتم می کنیم

می رویم امروز و فردا عشق تو، افسار ماست

چشم ما از تو نشد سیر و دل از جان سیر شد

رفتن از کویت "رها"را عاقبت اجبار ماست

علی میرزائی"رها" 

کاروان عشق

کاروان عشق

دیده ای گریان و قلبی پر شرر دارم هنوز

دامنی گلگون من از خون جگر دارم هنوز

مانده ام از کاروان عشق در صحرای غم

در رهی تاریک آهنگ سفر دارم هنوز

گر چه شب های فراقت را امید صبح نیست

همندیم خویشتن مرغ سحر دارم هنوز

در بهار عمرم از باغت نچیدم میوه ای

در خزان عمر امید ثمردارم هنوز

رنگ گلگون چمن خون پر و بال من است

گر چه از هجران گل سر زیر پر دارم هنوز

گر چه افتادم ز چشمت یاس خوشبوی سفید

چشم بر راه تو با چشمان تر دارم هنوز

از سرشک دیده ها و رنگ زرد خود (رها)

گنج آبادی تو را از سیم و زر دارم هنوز

علی میرزائی(رها)

کاروان وامانده

کاروان وامانده

داده ام از کف قرارم ای امید زندگی

وای از این روزگار و وای از درماندگی

کاروان وامانده ای مانم به صحرای غمت

وای از صحرای بی پایان و این واماندگی

در کویر عشق سوزان لاله ای پژمرده ام

با نگاه خود رهایم کن ازین پژمردگی

کوره راه عشق را افتان و خیزان آمدم

گشته عادت سال ها من را ز پا افتادگی

برده ای دل را نگهدارش که نبود لذتی

بهتر از رنج و عذاب و ماتم دل دادگی

شاد مانی در رهت باشد چو آب زندگی

حاصل عشق جگر سوز تو شد افسردگی

با رقیبان دیدنت بهر (رها) مشکل بود

تا به کی باید تحمل کرد این شرمندگی

علی میرزائی"رها"

کارون

کارون
ریز گردم در هوای عشق بی پایان تو
از خراسان رهسپارم سوی خوزستان تو
سیل اشکم رود کارون من است ای نازنین
هست جاری از غم تو سوی آبادان تو
پسته ی خندان لب های تو از درد و غمت
کرده سرگردان مرا در باغ رفسنجان تو
تو هلوی آب دار مشهدی باغ امید
همرهت حتی نباشد چاقوی زنجان تو
گر که در بوشهر یا نوشهر باشی فرق نیست
می شود آب و هوای هر دو چون گیلان تو
از موازین غزل هایم تخطی کرده ام
تا به سبک نو سرایم یک غزل قربان تو
دست و پایم را تو عمری در حنا بگذاشتی
نیست پروایی (رها) را دیگر از کرمان تو
علی میرزائی (رها)