پیامم را نمی خوانی
چو اشک از چشمت افتادم و چون شبنم ز دامانت
شکستی بی وفا قلب مرا چون عهد و پیمانت
تو باغ گل نشان دادی و در بر روی من بستی
نمی دانم چه کردم کاین چنین کردم پشیمانت
چه دارم جز غزل کان را کنم تقدیم درگاهت
پیامم را نمی خوانی شود جانم به قربانت
سراغم را نمی گیری ببینی روزگارم را
پریشانم پریشانم پریشانم پریشانت
ز باغت می روم تا جای در کنج قفس گیرم
که تا بگذارمت تنها به بزم همندیمانت
"رها" دل خوش به دیدار تو بود و مهربانی ها
و آن سوز و گداز از آتش آن عشق پنهانت
علی میرزائی"رها"