اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

چه نصیبم دادی

چه نصیبم دادی

حاصل وعده امروز و فردات این است

وعده افتاد چو ما را به قیامت این است

یاس خوشبوی سفیدم چه نصیبم دادی

بهره ام از تو و از آن قد و قامت این است؟

تو زلیخائی و من یوسف زندانی تو

هر دو ایم عاشق محروم مصیبت این است

گر که باشی به کنارم تو شبی تا به سحر

صبح برخیزم و گویم که حلاوت این است

هر شبی را که به دون تو به صبح آوردم

چشم بگشودم و گفتم که مرارت این است

دست و پا بسته به یک موی تو ام باغ امید

حاصل عشق تو و مهر و محبت این است

کاش می سوختم از هُرم تو در آغوشت

تا که می دید "رها"هُرم وحرارت این است

علی میرزائی"رها"

چه وعده ها که شکستی

چه وعده ها که شکستی

تو آمدی و مرا بی قرار کردی و رفتی

به درد و محنت و غم ها دچار کردی و رفتی

بنا نبود رهایم کنی در اول کارم

رها نمودی و بی غمگسار کردی و رفتی

چو وعده ها که ندادی  چه وعده ها که شکستی

مرا به نزد رقیبان چه خوار کردی و رفتی

چو سایه ای به قفای تو آمدم ز دیارم

مرا جدا تو ز شهر و دیار کردی و رفتی

چنان به تیر جفایم زدی که بعد ِچهل سال

نرفته است ز یادم چه کار کردی و رفتی

چه حرف ها که شنیدم چه درد ها که کشیدم

تو روزگار (رها) شام تار کردی و رفتی

علی میرزائی(رها)


چهار فصل عمر

چهار فصل عمر

چهار فصل به عمرم مرا بهار نشد

به فصل کودکیم کار بر مدار نشد

به نوجوانی ِخود رنج برده ام که مپرس

مرا امید به کامم یک از هزار نشد

برای لقمه ی نانی جوازی از دولت

گرفتم ار به جوانی به دل چکار نشد

جوانی دگران دیدم و دلم خون شد

چو روزگار مرا حیف،روزگار نشد

تمام عمر سراسر مرا زمستان بود

کسی به حسرت و غم مثل من دچار نشد

(رها)خوش است به پیری زباغبانی خود

که جزو مردم نا اهل در شمار نشد

علی میرزائی(رها)


حاصل عشق2

حاصل عشق

دلبرم با من چرا امروز و فردامی کند

درد بی درمان من را کی مدا وا می کند

دست و پایم بسته با یک تار مویش در قفس

گه سفر در داخل و گاهی اروپا می کند

عشق طاقت سوز او آتش به هستی زد مرا

این دل دیوانه ام را زود رسوا می کند

هر چه می سوزد مرا این عشق جان فرسای او

بیشتر او در دل من خویش را جا می کند

من نمی دانم چه رازی بود در چشمان او

این چنینم تارک عقبی و دنیا می کند

حاصل این عشق بی فرجام می دانی که چیست

ناله ی صبحم به آه شام  سودا می کند

دفتر شعر (رها) با نام تو( یاس سفید)

منتشر می گردد آخر عشق معنا می کند

علی میرزائی(رها)   

حاصل عشق

حاصل عشق

حاصل عشق تو صد خون جگر بود مرا

شب هجران تو را کاش سحر بود مرا

ای بسا روز و شبم با غم و درد تو گذشت

باز امیّد به فردای دگر بود مرا

به امیدی که بیایی ز سفر یاس سفید

چشم های نگران جانب در بود مرا

اول عاشقی و مستی و بی پروایی

زین همه رنج و مصیبت چه خبر بود مرا

آشیان کردم از آغاز به باغی که در آن

ستم از ارّه و گاهی ز تَبَر بود مرا

دست تقدیر (رها) بال و پرم را بشکست

بهر پرواز نه بالی و نه پر بود مرا

علی میرزائی(رها)  

حافظ شیراز نشد

حافظ شیراز نشد

هر کبوتر بچه ای همسر شهباز نشد
هر سراینده ی نظم "حافظ" شیراز نشد

کرده بودم هوس لعل لب چون رطب ات
دلم از طوس ولی راهی اهواز نشد

می نوازند بسی تار به هر گوشه کنار
هر نوازنده ی شش تار که شهناز نشد

رفته بودم به گلستان که دلم باز شود
تا ندیدم قد سروت دل من باز نشد

رفته از دستم و حرف دل خود می گویم
جز تو کس در دل من مونس و همراز نشد

تو "سحرناز" منی عشق تو در دل جاری
هیچ کس در " بَرَرَه" مثل سحرناز نشد
*

تا قیامت به دلم حسرت ازان خواهد ماند
که کنار تو مرا زندگی آغاز نشد

اول عاشقی و شور جوانی افسوس
چشم بیچاره دریغا به رخت باز نشد

به قیامت ببرم درد تمنای تو را
با تو پرواز به دنیا اگر احراز نشد

ناز کن ناز،که ناز تو به جان می سازد
هیچ کس بهر"رها"مثل تو طناز نشد

علی میرزائی"رها"

حبابی بر سر موجم

حبابی بر سر موجم

مرا از هر سر مویت غمی باشد جدا امشب

حبابی بر سر موجم به دون ناخدا امشب

نمی دانم چرا با من اجل هم بر سر ناز است

به مردن راضیم اما کند چون و چرا امشب

بود در بحر عشقت آشیانم بر سر امواج

پیاپی می خورم سیلی ز امواج بلا امشب

چو شاخ خشک سیلی خورده از باد خزانم من

ندارم طاقت ماندن در این ماتم سرا امشب

(رها) طبع بلندت مایه ی بی حاصلی ها شد

اسیر دست تقدیرم به غم ها مبتلا امشب

علی میرزائی(رها)

 

حدیث عشق

حدیث عشق

به بوستان گذرم اوفتاد باز امروز

هزار ناز کشیدم ز سرو ناز امروز

شکسته بال و پر و زرد و زار دیدم باز

نشسته بلبل بیچاره پیش باز امروز

گلی ز شاخه جدا مانده بود در بستان

که بود در دل خونش هزار راز امروز

نجات این گل و بلبل من از تو می خواهم

مگر خدا تو بر آری نیاز ما امروز

قدم به خلوت غم نه (رها)از این بستان

حدیث عشق شنو از نوای ساز امروز

علی میرزائی(رها)

"    

حراج عشق

حراج عشق

گل ما را سرشتند از غم و خون جگر باهم

که تا غم خوار ما باشند هنگام سحر باهم

سه مهمان قدیمی همره ما تا سحر بودند

دل غمگین و آه سینه سوزو چشم تر با هم

دریغا روزگار ما محبت بر نمی تابد

چو می سنجند عشق و کینه را از یک نظر با هم

چو من را داغ هجران خورده بر دل لاله سان زاغاز

برفت از خاطر من ناگهان شور و شرر با هم

"حراج عشق و تاراج حوانی وحشت پیری"

بود گنج مهیّایی مرا پیرانه سر با هم

شد از بازار خوبان و محبت های بی حاصل

نصیب من (رها)کنج غم و سر زیر پر با هم

علی میرزائی(رها) ;

حسادت کرده ام

حسادت کرده ام

در غزل هایم شکایت کرده ام

یا که در عشقت رقابت کرده ام

یکه تازی در میان گلبنان

حق بده گاهی حسادت کرده ام

ترک عادت موجب بیماری است

در غمت ترک سلامت کرده ام

بهر پایا بودنت یاس سفید

پایداری بی نهایت کرده ام

هر کجا باشم تو آیی در نظر

با قد و بالات عادت کرده ام

چشم من بر طاق ابروی تو بود

بار ها از قبله غفلت کرده ام

آن چه رعنایی و سرو قامت است

از که بردی ارث حیرت کرده ام؟

رو به قبله تا تو باشی در حضور

فرض کن ترک عبادت کرده ام

ای بلای آسمان گر"رها"

سوخت از غم استقامت کرده ام

علی میرزائی"رها"