اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

تو بریز خون مارا

تو بریز خون ما را

به سرم هوای عشق تو اگر که یک خیال است

به خیال خود بسازم که وصال تو محال است

غم عشق در دل من چو درخت ریشه دارد

تو گمان نکن که نوپاست و مثل نو نهال است

من و سیل اشک و دامان،تو وناز و دلبری ها

که لیاقت دو چشم تو، کرشمه و دَلال است1

تو و عشق جان گدازت،من و درد و سوز و سازم

چه کنم که در بیابان، من و صحبت غزال است

غزلی نگفته باشم که تو در نظر نباشی

تو ببین که دفتر من ،همه از تو شرح حال است

تو شکوه آفرینش به دلم غمی نهادی

که نرفتنی است از دل،و به فکر اتصال است

تو مواظب "رها"باش که بی تو خون بگرید

تو بریز خون ما را ،که به دست تو حلال است

علی میرزائی"رها"   


1-دَلال= ناز کردن

تو را با جان خریدم

تو را با جان خریدم

تو را با جان خریدم تا که با نازم تو نفروشی

به گیسوی تو دل بستم که دارد خانه بر دوشی

غذای صبح و شامم آه و درد و هجر روی تواست

تو در بزم رقیبان غافل از من باده می نوشی

چو می آیی به جان خسته ی من روح می بخشی

برای ترک این دیوانه دل بهر چه می کوشی

نشستن در کنارت نازنین همراه مدهوشی است

نمی دانی چه حالی دارد از عشق تو بی هوشی

مرا وصل تو ای سرو روان ممکن نخواهد شد

ولی دانم که بعد از نیش ها روزی بود نوشی

تو آرامش ببخشی نازنینم خوب می دانی

(رها)را با دو چشم مست و آن نور بناگوشی

علی میرزائی(رها)


تو را من آرزو کردم

تو را من آرزو کردم

ندانستم تو را در بین صد گل جستجو کردم

دلم را بسته ی زنجیر با یک تار مو کردم

سهی قامت سوالی از تو دارم خود جوابم ده

تو فهمیدی چه بی پروا تو را من آرزو کردم؟

تو را بر تارک گل ها نشاندم در خیال خود

گلی چیدم ز گل ها بین مو هایت فرو کردم

ره برگشت گر داری ، ندارم من  چه فرمایی

به راهت نازنینم ترک خویش و آبرو کردم

نه امروز و نه فردا ها ( رها ) ترکت نخواهد کرد

هر آن کس گفت تا ترکت کنم من ترک او کردم

علی میرزائی(رها) 

تو عیب نداری

تو عیب نداری

ما آن چه سرودیم برای تو سرودیم

در فکر کسی جز قد و بالات نبودیم

لبخند ژکوندی شده ات حسرت دل شد

در بستر غم های تو عمری است غنودیم

رگبار غمت بر سر ما ریخت شب و روز

بر سینه و دل صاحب صد زخم کبودیم

در پای تو افتاده ام ای سرو خرامان

در سجده بمانیم نه در فکر قعودیم

از زهره و ماه تو ندیدیم نشانی

بر مجمری از آتش غم های تو عودیم

دیوانه ی عشقیم و تو یی عاقل و هشیار

کردی تو نصیحت و نصیحت نشنودیم

تو عیب تو لبخند ژکوندی شده ی تُست

ما عیب نداریم به جز این که حسودیم

صد بار برانی تو "رها" را اگر از در

از کوچه ی بن بست تو در فکر ورودیم

علی میرزائی"رها"   

تولد ساحره و سپیده "دخترانم"

تولد ساحره وسپیده

سپیده، ساحره ای غنچه های خندانم

دو شاخه ی گل خوشبو به باغ و بستانم

دوبلبلان خوش الحان آشیانه ی من

امید صبح غم انگیز و شام هجرانم

بهار سیزده و ده زعمرتان بگذشت

به زیر پرده ی خجلت زشرم پنهانم

چرا سپرده دو گوهر خدای بی همتا

به دست بی سرو پایی چو من نمی دانم

نه دانشی که نمایم ره شما روشن

نه مکنتی که شما را به اوج بنشانم

به زیور هنر و علم خود بیارایید

که زر خرید نگردید ای عزیزانم

ز تکیه کردن بر ناکسان بپرهیزید

که درد و محنت این نکته خوب می دانم

کنون که شاد به این جشن مختصر باشید

زدوده ام غم دل را دو باره شادانم

حذر کنید زیاری که سست پیمان است

ز سست عهدی یاران چنین پریشانم

ندارد آه (رها) تا که ناله بستاند

دلم خوش است که در عهد سخت پیمانم

علی میرزایی"رها"


تولد نوید

تولد نوید تهران تابستان 1365

فرخنده باد جشن تولد ترا نوید

عمرت دراز باد و مه و سال تو سعید

نه شمع روشنی که سر میز جشن تست

سال دهم زعمر ترا می دهد نوید

دارم امید تا که بمانی تو سال ها

دنیا به کام گردد و باشی تو رو سپید

پوش ای پسر به قامت خود رخت تر بیت

غافل مشو که دوره ی پیری زره رسید

آموز علم و دانش و اندر عمل بکوش

هر گز مبر به دور زمان از دلت امید

ای گل به باغ ،تربیت باغبان پذیر

دامان غنچه را سر خار و خسان درید

آن غنچه ای به فصل بهاران شود گلی

نی حرف از هزار که از باغبان شنید

از چل گذشت عمر من و ره نبرده ام

آن جا که میل این دل دیوانه ام کشید

زیرا که باغبان به سر خود ندیده ام

افتاده ام ز شاخه جو باد خزان وزید

سوزم چو شمع و آه سحر گاهیم هنوز

هر شب زسینه بر فلک و آسمان رسید

بس کن (رها)تو شکوه که جشن تولد است

جشن تولد پسر خوب ما نوید

علی میرزائی(رها)

تو نور دیده ی مایی

تونور دیده ی مایی

عزیز بهتر از جانی تو شمع مجلس آرایی

نسیم صبح امیدی امید شام دل هایی

شفای قلب محزونی دوای درد هجرانی

تو رشک عطر گل هایی چو برگ گل سراپایی

بیا یک دم به بالینم بده ای گل تو تسکینم

تو پیک آرزوهایی تو نور دیده ی مایی

به باغ آرزو هایم تو آن سرو خرامانی

تذروی در بیابانی تو آهویی به صحرایی

شکایت های دل کم گو بزن آن طره را یک سو

ببین در آینه گیسو که زیباتر ز زیبایی

بود جسم تو جسم من بود روح تو روح من

منو تو ما شویم آخر تحمل کن تو فردایی

دل خونم تو بشکستی در امید من بستی

ولی دردم تو می دانی یقین دارم که می آیی

همه دردی همه صبرم همه سوزی همه سازم

ندارم من به غیر از تو ازین عالم تمنایی

کشیدی خنجر مژگان دریدی سینه ی سوزان

اگر خواهی تو نقد جان بفرمانم چه فر مایی

"حدیث عاشق صادق شنو از وامق و عذرا"

و گر نه من کجا وامق کجا تو نیز عذرایی

(رها)سوزد زهجرانت شود جانم به قربانت

چه خواهد شد اگر گاهی نهی بر چشم من پایی

علی میرزائی"رها"

جادو و جنبل

جادو و جنبل

چگونه صبر کنم با تحملی که ندارم؟

برای دیدن توجان قابلی که ندارم

به باغ من زده آفت نمانده جز گل پرپر

قبول کن گل پر پر ز من گلی که ندارم

ز سیل اشک ِغمت کلبه ام ببین شده ویران

"تو را چگونه بخوانم به منزلی که ندارم"

هزار و یک غم و مشکل به راه عشق تو دارم

برای این همه، حل المسائلی که ندارم

تو چون صدف بگشایی به روی غیر ِمن آغوش

به بحر عشق تو امید ساحلی که ندارم

مرا فزون غزل از ششصد است حاصل آن چیست؟

غزل سرودن من، شمع محفلی که ندارم

به راه عشق تو صف بسته اند خیل رقیبان

به جز دعای شب خود مسلسلی که ندارم

"رها"اگر نگرفته دعای نیمه ی شبها

من اعتقاد به جادو و جنبلی که ندارم

علی میرزائی"رها" 

چشم فریبا

چشم فریبا

بین گل ها تو دلم غرق تمنا داری

حیف و صد حیف عزیزم که تو امّا داری

دل دیوانه به دیوانگی آخر دانست

"آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری"

دل بیچاره اگر راه خطا رفت قبول

خود ماییم تو هم چشم فریبا داری

گاهی از خویش بپرسم که تو را این  چه دلی است

که ز دستش همه جا خویش تو رسوا داری

از تو هم من گله دارم و از آن چشم سیاه

که چرا یاس سفید این قد و بالا داری

باز گویم نه که تقصیر دلم نیست (رها)

تا که در باغ و چمن میل تماشا داری

علی میرزائی(رها)

چه می شد

چه می شد

چه می شد آن که شبی در کنار من باشی

تو مرهمی به دل بی قرار من باشی

سر قرار تو در کوچه ی محله ی خود

به راه مدرسه در انتظار من باشی

گذشته ها که گذشته طمع نمی بندم

کنون به غنچه لب ها بهار من باشی

تو کرده ای به تبسم مرا شکار اکنون

چه می شود که تو گاهی شکار من باشی

بیا کنیم تظاهر به روزگار قدیم

به "سنگلج" تو گمان کن که یار من باشی1

مرا ببخش عنان سخن ز دستم رفت

دلم خوش است که شمع مزار من باشی

ژکوند وار کنار"رها" به لبخندی

شفای درد دل بی شمار من باشی

علی میرزائی"رها"  

1-محله ای قدیمی در تهران