اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

پندار نیک

پندار نیک

مرا شب های هجرانت امید بامدادی نیست

در این دنیای وانفسا به غیر از نامرادی نیست

غریب افتاده در غربت چنان از یاد ها رفتم

که از شهر و دیار و روزگارم نام و یادی نیست

منم آواره ی صحرا به کوی تو نظر دارم

به دامانت نشینم چون غباری تند بادی نیست

به تنگ آمد دلم از وعده های خشک تو خالی

به حرف مفت دیگر اعتماد و اعتقادی نیست

تهی دل هاست از گفتار و از کردار نیک اما

به پندار تهی مغزان عالم اعتمادی نیست

مرا از عشق جان سوزت نشد جز خون دل حاصل

کسی را چون "رها" در عشق بازار کسادی نیست

علی میرزائی"رها"  5/6/1398

پنهان سوختم

پنهان سوختم

روزگاری زاتش هجران جانان سوختم

داغ بر دل لاله سان سر در گریبان سوختم

آتش دل با سرشک دیده ها آمیختم

در میان آب و آتش بین ز هجران سوختم

باده ی جام لبانت شد نصیب دیگران

چون گیاه تشنه کامی در بیابان سوختم

سوخت گر پروانه ای در شعله اشک یار دید

من به غربت دور از چشم عزیزان سوختم

روز ها پروانه وار از شهد غم های تو مست

بی تو بس شب ها که ای شمع شبستان سوختم

ساختم عمری به ناکامی به یاد وصل تو

شمع سان در اشک خود با چشم گریان سوختم

دود آهم بر نشد از سینه ی سوزان (رها)

ساختم با آتش دل بس که پنهان سوختم

علی میرزائی(رها)

پیری

پیری

پیری رسید و موسم عهد شباب شد

مادر دعای خیر شما مستجاب شد

برفی که خواستی به سرو سینه ام نشست

بس آرزو به سینه که نقش بر آب شد

یک لحظه شادمانی دوران کودکی

تاوان آن به پای دلم صد حساب شد

با دست سیل خانه برانداز روزگار

صد خانه ی امید که در دل خراب شد

عمرم بُدی صدف گهر آن جوانیم

گوهر به باد رفت و صدف از کتاب شد

افسوس از جوانی تاراج رفته ام

دردا که حاصلش همه رنج و عذاب شد

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

بهر جوانیم دل پیرم کباب شد

دیدم نمایشی است فریبنده روزگار

گاهی که روزگار "رها"بی نقاب شد

علی میرزائی(رها) 

تاراج جوانی

تاراج جوانی

گفته بودم که تو از هر چه بگویم به از آنی

تا چه پرواست که من را به قفایت بدوانی

هم مرا عشق تو جان داد و هم جان بگرفتی

چه غم از این که ز هجران شده تاراج جوانی

بدر بودی همه شب شوق نگاهت به دلم بود

شدی انگشت نما مثل هلال رمضانی

"قصر امید مرا شعله به دندانه رسیده ست"

بی خبر از من آواره تو در خواب گرانی

بی تو باغ و چمنم مثل بیابان و کویر است

هم گلستان وجود من و هم آّب روانی

حسرت عشق تو هر چند به دل ماند الهی

جان به قربان تو گردد و غم عشق نهانی

روزگاری است که روز و شب من فرق ندارد

بهتر از من ،ز غم عشق "رها" در جریانی

علی میرزائی"رها"  

ترس رسوایی

ترس رسوایی

بی وفایی از تویی بر چون منی زیبا نباشد

چون که ترسم از پی امشب مرا فردا نباشد

از قضا گردیده چرخ امروز بر وفق مرادم

بی وفا دنبال فردا ها چنین شب ها نباشد

ترس رسوایی ندارم تا که رسوای جهانم

در ره عشق تو عمرم مثل من رسوا نباشد

ترک کردی چون مرا از درد و غم رویت ندیدم

دیده چون خونابه دارد مردمش بینا نباشد

ما دو مرغ اندر دو دام و در دو زندان جداییم

در جهان غیر از من و تو کس چنین تنها نباشد

کلبه ام تاریک باشد چون مَهَم امشب نیامد

شور و شوقی در سرم یا در دل شیدا نباشد

خرم آن روزی که باشم در برت آزاد و تنها

شاد باشیم و به دل درد و غم دنیا نباشد

درد و غم هایت شده باعث که مجنون تو باشم

چون(رها)را جز تو در عالم به سر سودا نباشد

علی میرزائی(رها)

تگیه گاه خود کردم

تکیه گاه خود کردم

تورا در آخر خط تکیه گاه خود کردم

دو روز مانده ی عمرم پناه خود کردم

مرا ببخش که تقصیر آن دو چشم تو بود

به یک نگاه ِ تو دل را تباه ِ خود کردم

به ماه و مهر دگر چشم خویش نگشودم

فروغ روی تو مهتاب ماه خود کردم

برای این دو سه روزی که مانده از عمرم

تو را بهانه ی دل هر پگاه خود کردم

چه وعده ها به دل بی قرار خود دادم

چه ظلم ها به دل سر به راه خود کردم

اگر کسی ز من و از نشان من پرسید

بگو فدای دو چشم سیاه خود کردم

"رها" کجا تو کجا ای غزال آهو چشم؟

تو را شریک غم و اشتباه خود کردم

علی میرزائی"رها"  

تنها طبیب درد

تنها طبیب درد

عشق آفتی ناخوانده چون ویروس معمولاً

افتد به جان و جسم، نامحسوس معمولا

در راه عشق و عاشقی صد پیچ و خم باشد

چون پیچ و خم های ره چالوس معمولا

بیماری صعب العلاج خانمان سوزی است

عشق بتان باشد اگر افسوس معمولا

بار غم و آه سحر بر عهده ی دل هاست

فرمانروا گر هیپوتالاموس معمولا*

تنها طبیب درد جان سوز تو معشوق است

نه بوعلی، بقراط و جالینوس معمولا

دیوانه می سازد مرا درد جدایی ها

باشم اگر در شرق و غرب و توس معمولا

شمع سحرگاهم و جان بر آستین دارم

هرگز نگردیدم(رها) مأیوس معمولا

علی میرزائی(رها)  

*-قسمتی از مغز در زیر تالاموس مغز و کنترل کننده ی

اعمال غریزی و غدد داخلی، از جمله غدد جنسی


تو از کدام ذیاری

تو از کدام دیاری

تو آمدی در غم خانه ام زدی رفتی

چه آتشی تو به کاشانه ام زدی رفتی

تو از کدام دیاری که هُرم سوزانی

شرر به این دل دیوانه ام زدی رفتی

دلم به کنج قفس بود بسته ی تقدیر

به دل تو باده ی مستانه ام زدی رفتی

دو باره داغ نمودی تو شعر سردم را

به دل تو نقش چو جانانه ام زدی رفتی

(رها)که داغ تو را در دلش مهیا داشت

تو مُهر ِعشق به پیمانه ام زدی رفتی

علی میرزائی(رها)

تو را باز آرزو کردم

تو را باز آ رزو کردم

بسی باغ وچمن را ای گل من جستجو کردم

به سرو قامتت گر من گلی غیر از تو بو کردم

به چشم دل ندیدم گلبنی را چون تو آتشگون

ز گل هایی که با آیینه ی دل روبرو کردم

ز گل ها بر گزیدم چون تو را یاس سفید من

بریدم از همه عالم ولی سوی تو رو کردم

به روز هجر و شب های جدایی گریه ها کردم

که با درد تمنای تو من ای فتنه، خو کردم

تو را چون اخگری در لا بلای سینه پیچیدم

به عمری سوختم پنهان و حفظ آبرو کردم

نمودم دوش آهنگ سفر از دست غم هایت

در این ره تا نهادم پا تو را باز آرزو کردم

بیا درس وفاداری بیاموز از (رها)ی خود

که این عمر گران را صرف یاری مشک مو کردم

علی میرزائی(رها)

تو را مهمانم

تو را مهمانم

جان به قربان تو گردد که تو را مهمانم
این تو و چشم  تو و اشک من و دامانم

دل به سودای تو و چشم سیاهت بستم
تا گلستان و چمن بی تو بود زندانم.

طره ی موی تو ماه رخ تو پنهان کرد
نور از مجلس ما رفت مه تابانم

ای بسا شب به  سحر آمد و صبحی نرسید
صبح امید نباشد به شب هجرانم

دوره ی عاشقی از صفحه ی پنجاه گذشت
خویش را با مدد عشق جوان می دانم

دل طوفان زده ام یک نفس آرام نداشت
تا که بر موج غم عشق تو سرگردانم

در غم عشق تو آخر پرو بالم بشکست
آه کو تا که دهم ناله عوض بستانم.

رفته از یاد "رها" زلزله ی "سنگ سفید"
تا که عشق تو بود زلزله ای در جانم

علی میرزائی"رها"