تا چشم چشم توست
تا چشم چشم توست و تا دل مرا دل است
جز آه صبح و ناله ی شامم چه حاصل است
روزم چو چشم توست شبم زان سیاه تر
تکرار صبح وشام مرا دور باطل است
زان دم که بذر عشق ِتو را کاشتم به دل
یاس سفید ِمن دلم از غیر غافل است
مهرت به دل گذاشتم و در قفای تو
صد منزل آمدم که تو را دور منزل است
پنداشتم که مرهم زخمم تو می شوی
افسوس بین من و تو صد پرده حایل است
گر همدمم تو باشی جان سازمت فدا
در بند جان خویش نَیَم جان چه قابل است
یک شب بیا به بزم من و اشک و آه و غم
بنگر چگونه بزم " رها " ی تو کامل است
علی میرزائی " رها "