اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

پیامم را نمی خونی

پیامم را نمی خوانی

چو اشک از چشمت افتادم و چون شبنم ز دامانت

شکستی بی وفا قلب مرا چون عهد و پیمانت

تو باغ گل نشان دادی و در بر روی من بستی

نمی دانم چه کردم کاین چنین کردم پشیمانت

چه دارم جز غزل کان را کنم تقدیم درگاهت

پیامم را نمی خوانی شود جانم به قربانت

سراغم را نمی گیری ببینی روزگارم را

پریشانم  پریشانم  پریشانم  پریشانت

ز باغت می روم تا جای در کنج قفس گیرم

که تا بگذارمت تنها به بزم همندیمانت

"رها" دل خوش به دیدار تو بود و مهربانی ها

و آن سوز و گداز از آتش آن عشق پنهانت

علی میرزائی"رها"

پیری

پیری

پیری رسید و موسم عهد شباب شد

مادر دعای خیر شما مستجاب شد

برفی که خواستی به سرو سینه ام نشست

بس آرزو به سینه که نقش بر آب شد

یک لحظه شادمانی دوران کودکی

تاوان آن به پای دلم صد حساب شد

با دست سیل خانه برانداز روزگار

صد خانه ی امید که در دل خراب شد

عمرم بُدی صدف گهر آن جوانیم

گوهر به باد رفت و صدف از کتاب شد

افسوس از جوانی تاراج رفته ام

دردا که حاصلش همه رنج و عذاب شد

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

بهر جوانیم دل پیرم کباب شد

دیدم نمایشی است فریبنده روزگار

گاهی که روزگار "رها"بی نقاب شد

علی میرزائی(رها) 

پیله کردن

پیله کردن

در عاشقی کردن به غیر از غصه خوردن نیست

گاهی که دل عصیان کند تقصیر از من نیست

تا یاس خوشبوی سفیدی در دلم دارم

دیگر نیاز نرگس و ،آلاله،سوسن نیست

سد کرده راهم را به باغت باغبان تو

راهی برای دیدنت جز پیله کردن نیست

یک دانه ی ناچیز را در باغ عشق خود

هیچ انتظاری تا دهی پاسخ ،به خرمن نیست

تو عین عشقی ، مهربانی در وفاداری

نا مهربانی ، مهربانم در تو قطعاً نیست

بس گل که با آیینه ی دل روبه رو کردم

مثل تو در باغ و چمن، ای پاک دامن نیست

در عشق طاقت سوز تو دیوانگی هم هست

گاهی اگر دیدی "رها" را فکر روشن نیست

علی میرزائی"رها"  

تا چشم چشم توست

تا چشم چشم توست

تا چشم چشم توست و تا دل مرا دل است

جز آه صبح و ناله ی شامم چه حاصل است

روزم چو چشم توست شبم زان سیاه تر

تکرار صبح وشام مرا دور باطل است

زان دم که بذر عشق ِتو را کاشتم به دل

یاس سفید ِمن دلم از غیر غافل است

مهرت به دل گذاشتم و در قفای تو

صد منزل آمدم که تو را دور منزل است

پنداشتم که مرهم زخمم تو می شوی

افسوس بین من و تو صد پرده حایل است

گر همدمم تو باشی جان سازمت فدا

در بند  جان خویش نَیَم جان چه قابل است

یک شب بیا به بزم من و اشک و آه و غم

بنگر چگونه بزم " رها " ی تو کامل است

علی میرزائی " رها " 

تاراج جوانی

تاراج جوانی

گفته بودم که تو از هر چه بگویم به از آنی

تا چه پرواست که من را به قفایت بدوانی

هم مرا عشق تو جان داد و هم جان بگرفتی

چه غم از این که ز هجران شده تاراج جوانی

بدر بودی همه شب شوق نگاهت به دلم بود

شدی انگشت نما مثل هلال رمضانی

"قصر امید مرا شعله به دندانه رسیده ست"

بی خبر از من آواره تو در خواب گرانی

بی تو باغ و چمنم مثل بیابان و کویر است

هم گلستان وجود من و هم آّب روانی

حسرت عشق تو هر چند به دل ماند الهی

جان به قربان تو گردد و غم عشق نهانی

روزگاری است که روز و شب من فرق ندارد

بهتر از من ،ز غم عشق "رها" در جریانی

علی میرزائی"رها"  

تخت زرین

تخت زرین

 ای دریغا کان مه شیرین ادا گم کرده ام

وای بر من مظهر لطف و صفا گم کرده ام

کشتی ام بشکسته و در بحر غم ها مانده ام

رحم کن بر من خدایا نا خدا گم کرده ام

سوختم چون شمع در پای تو شب های فراق

ای تسلی بخش غم هایم تو را گم کرده ام

بی وفایی های تو آتش به جانم می زند

ای خدا بحری من از مهر و وفا گم کرده ام

روزگاری داشتم بر سر قد رعنای او

نازنین رعنا تذروی با حیا گم کرده ام

مهر خاموشی به لب دارم اگر در بزم تو

آشنا با دیگرانی آشنا گم کرده ام

بوی عطر تو نمی آید دگر از خانه ام

یاس خوشبوی سفیدم را کجا گم کرده ام

تخت زرین تو را بر بی نصیبان راه نیست

پس چرا حال (رها) پرسی (رها) گم کرده ام

علی میرزائی (رها)

ترس رسوایی

ترس رسوایی

بی وفایی از تویی بر چون منی زیبا نباشد

چون که ترسم از پی امشب مرا فردا نباشد

از قضا گردیده چرخ امروز بر وفق مرادم

بی وفا دنبال فردا ها چنین شب ها نباشد

ترس رسوایی ندارم تا که رسوای جهانم

در ره عشق تو عمرم مثل من رسوا نباشد

ترک کردی چون مرا از درد و غم رویت ندیدم

دیده چون خونابه دارد مردمش بینا نباشد

ما دو مرغ اندر دو دام و در دو زندان جداییم

در جهان غیر از من و تو کس چنین تنها نباشد

کلبه ام تاریک باشد چون مَهَم امشب نیامد

شور و شوقی در سرم یا در دل شیدا نباشد

خرم آن روزی که باشم در برت آزاد و تنها

شاد باشیم و به دل درد و غم دنیا نباشد

درد و غم هایت شده باعث که مجنون تو باشم

چون(رها)را جز تو در عالم به سر سودا نباشد

علی میرزائی(رها)