اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

سوز و ساز عشق


سوز و ساز عشق

دارم به چشم مست تو بس احتیاج ها

در دست ِ یک نگاه تو باشد علاج ها

این فتنه ها که کرده ای آغاز کی بود

بازار عاشقان وفا را رواج ها

جان مایه داده ام به ره تو، چه قابل است

این نیمه جان مانده برای حراج ها

در سوز و ساز عشق تو افتاده ام ز پا

بس خورده سنگ عشق تو ام بر ملاج ها

بودم ز باغ عشق تو محروم و از عطش

کردم نظاره یاس سفیدم، چو کاج ها

بر بسته رخت ،عشق حقیقی ز بین ما

بیگانه طعم عشق برای مزاج ها

گشتم اسیر عشق تو آواره از دیار

دیگر نمانده بهر (رها) یت سراج ها

علی میرزائی(رها)  

سیزده بدر


سیزده به در

سال کهنه رفت با خون جگر

سال نو آمد و غم ها پشت ِسر

نحسی دنیا مگر طی می شود

رفتن یک روز با سیزده به در

با غم و درد پیاپی چون کنیم

سیصد و شصت و چهار روز دگر

عاشقی کن عاشقی کن عاشقی

تا که از دنیا تو باشی بی خبر

شرط،آن باشد دلت مثل (رها)

گنج غم باشد به جای گنج زر

علی میرزائی(رها) - مشهد –طوس 13/1/1395

سیل اشک


سیل اشک

به سینه شعله ی آهی که داشتم دارم

زخیل اشک سپاهی که داشتم دارم

هنوز آه سحرگاه و ناله ی  صبحم

زدست چشم سیا هی که داشتم دارم

هزار مِهرِ درخشان گرم به سر باشد

هنوز حسرت ماهی که داشتم دارم

زبی وفایی تو پر کشیده ام بر سر

وگر نه شوق نگاهی که داشتم دارم

نیاز مند تو ام بی نیاز از دنیا

بگو به چشم تو جاهی که داشتم دارم؟

تویی چو گنج به ویرانه ی دل خونم

به کنج فقر پناهی که داشتم دارم

هنوز مانده به کوی تو ام یکی روزن

چو نور سوی تو راهی که داشتم دارم

هنوز چشم (رها)جای تو است یاس سفید

زسیل ِاشک گواهی که داشتم دارم

علی میرزائی(رها)

شاخه ی نیلوفر من

شاخه ی نیلوفر

شاخه ی نیلوفر من تکیه کن بر شانه ی من

ای به قربان تو جانم نازنین جانانه ی من

در ره عشق تو عمری مثل کوهی استوارم

گشته ام فرهاد تو شیرین ِپر افسانه ی من

گلشن وباغ منی دارم تو را میل تماشا

باز کن بال و پرم در گلشنت پروانه ی من

ای امید زندگی ای مایه ی تسکین دردم

چشم مخمورت قدح لعل لبت میخانه ی من

گر جوانی می کنم از شوق دیدار تو باشد

گر منم دیوانه ات ای گل تویی فرزانه ی من

چشم بر راه توام هر شب به امید وصالت

بی تو نبود رونقی در کلبه ی ویرانه ی من

تک درختی در کویرم زیر رگبار غم تو

ای فدای دردو غم هایت دل دیوانه ی من

گر (رها) شیرین سخن شد از شکرخند تو باشد

ای پر از شهد لبانت روز و شب پیمانه ی من

علی میرزائی(رها)

شاعر شدن


شاعر شدن

عمرم گذشت بی تو،دریغا،چه فایده

همراه عشق، صد اگر اما،چه فایده

هر شب غزل به دفتر شعرم تو می شوی

شعر یتیم ِ بی کس و تنها چه فایده

وقتی امید نیست به ساحل رسیدنم

دیگر نسیم و ساحل ِ دریا چه فایده

پنداشتم که مرهم زخمم تو می شوی

بی تو شبم سحر شد و فردا چه فایده

شعری نگفته ام که بگویند شاعر است

شاعر شدن به دون تو ما را چه فایده

"یاحقی"  ِ زمانه که شد ساز او خموش

تنها "رها" صدای "حمیرا" چه فایده

علی میرزائی"رها" 

شام بی فردا


شام بی فردا

می روم تا باز امشب بی تو بی پروا بگریم

بر جدایی های موج  از دامن  دریا بگریم

درد بی پروانگی دارم  به دل پروانه ی من

هم چو شمعی در عزای خویشتن تنها بگریم

دشمن یاران یگ رنگ است این دنیا خدارا

همتی ای دیده تا از دست این دنیا بگریم

درد هجرانش به صحرای جنونم برده امشب

ای اجل یاری نما کامشب در این صحرا بگریم

دامنی پر غنچه  دارم گر به صبح  نامرادی

بس که چون مجنون ز هجران و غم لیلا بگریم

پا به هر جا می نهم کنج قفس باشدنصیبم

نیست آزادی مرا تا این که بی پروا بگریم

شام هجران را (رها)امید فردایی نباشد

جای آن دارد که بر این شام بی فردا بگریم

علی میرزائی(رها)

شام سیاهی کرده ام پیدا


شام سیاهی کرده ام پیدا

بلایی آسمانی با نگاهی کرده ام پیدا

شدم آواره وشام سیاهی کرده ام پیدا

به مهمانی دنیا آمدم صد خون دل خوردم
ز اشک نیمه ی شب ها سپاهی کرده ام پیدا

ز عشق آتشینت بود ای سرو سهی قامت
که در خوان ادیبان جایگاهی کرده ام پیدا

تو موسیقی و شعری،گوشه ی شوری و شهنازی
که در سازم عجب سوز ِ سه گاهی کرده ام پیدا

تو مضمون غزل های منی یاس سفید من
نگو هرگز رفیق نیمه راهی کرده ام پیدا

اگر پای تو باشد درمیان شاعر ترم حتی
نگویی دلبری از پرتگاهی کرده ام پیدا

به دون عشق در دنیا "رها"ما بر سرکاریم
اگر یاس سفید ماه ِ ماهی کرده ام پیدا

علی میرزائی "رها" 

شام هجران


شام هجران

ای خوشا عمری که صرف عشق پنهان توشد

روز وشب با غم گذشت و صرف پیمان توشد

عشق بی فرجام تو جانم به لب آورده است

این دل دیوانه پندارد که جانان تو شد

چشم بر راه تو ماندم از رهی دور و دراز

سینه مالامال درد از شام هجران تو شد

تا که دل چشم بلاخیز تو را از دور دید

شد گرفتار بلا محکوم زندان توشد

نا امیدم بین ما صد سال نوری فاصله ست

کی توان یک شب عزیزم تا که مهمان تو شد

لاله ای پژمرده در صحرای غم های تو ام

کاش می شد ساکن باغ و گلستان تو شد

لحظه ای در خواب و بیداری نرفتی از دلم

تا"رها"با سیل اشکش خانه ویران تو شد

علی میرزائی"رها"  

شب فراق


شب فراق

چه درد ها که من از دست روزگار کشیدم

شدم جلاء وطن دست از دیار کشیدم

به باغ عشق رسیدم ز باغبان تو پنهان

هزار منت گل را به پای خار کشیدم

شب فراق تو در انتظار بوی نسیمی

نیود صبح امیدی بس انتظار کشیدم

شراب وصل تو هر گز ندیدم و نچشیدم

به نامرادی صبحم ولی خمار کشیدم

دریغ، نوع بشر آبرو نمانده برایش

اگر به جمع بشر پای از شمار کشیدم

چهار فصل، زمستان بود و نیست بهاری

که دست از فلک پیرو این چهار کشیدم

روم چو گنج، به ویرانه ای به کنج فراغی

چه غم ز خیل ریاکار،گر کنار کشیدم

ز بخت بد چو "رها"باخت، نرد عشق به اغیار

به راه عشق دگر دست از قمار کشیدم

علی میرزائی"رها" 

شبی مهمان من باشی


شبی مهمان من باشی

چه خواهد شد شبی ای نازنین مهمان من باشی

گذارم سر به دامانت سر و سامان من باشی

دهم شرح غم و درد جدایی های طاقت سوز

اگر دردم تویی یک لحظه هم درمان من باشی

به دنبال تو جان بر کف دویدم سال های سال

کنون جان بر لبم جانا شبی جانان من باشی

ببینی بزم شب های مرا با اشک و آه و غم

امید زندگی مهمان هم بزمان من باشی

تو باشی شاهد دل بستگی هایم به اختر ها

پرستار من و چشم تر و حیران من باشی

پریدی گر که با اغیار در باغ و گلستان ها

به یاد خانمان بر بادی و زندان من باشی

(رها) را چشم سوی آسمان در پنچه ی غم ها

ببینی تا گواه سختی پیمان من باشی

علی میرزائی(رها)