ز در،درآیی
چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی
بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی
بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم
ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی
ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است
چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی
دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد
دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی
دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی
چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی
من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها
که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی
شب و روز رفت یکسان من و اشک ِغم به دامان
تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی
علی میرزائی(رها)