اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

روزگاران قدیم

روزگاران قدیم

بنازم روزگاران قدیم و دوره ی فانوس

که بودی سفره خالی ،چشم سیر و،خواب بی کابوس

به هر جا پای بنهادم نشان مهربانی بود

ندیدم در گذرگاهی،نشان از دزد و از جاسوس

دریغا گوی آدم های انسانم که کمیابند

به حال مردم بیچاره دایم می خورم افسوس

مرا در کوره راه زندگی بس پیچ و خم باشد

ندارد پیچ و خم های رهم را جاده ی چالوس

گمان دارم نبوده وضع دنیا نا به سامان تر

از اوضاع کنونی جهان از عهد دقیانوس

عروسی ها عزا گردیده در هر گوشه ی عالم

به دست صاحبان قدرت از آن سوی اقیانوس

چه شد آن مهربانی ها،چه شد آن همزبانی ها

"رها "گردیده ام جدّاً من از نوع بشر مایوس

علی میرزائی"رها"  

سراپا مهربانی

سراپا مهربانی

رفتی و در حسرت تو اشک شب ها مانده است

در فراق تو دلم شیدا و رسوا مانده است

آمدی اما نپاییدی جو باران بهار

شد بهار من خزان درد و غمت جا مانده است

عشق طاقت سوز تو ای اختر شب های تارم

کرده ام مجنون، که او بی یار و لیلا مانده است

آمدم چون سایه دنبال تو هر جا در بدر

تو ندیدی در قفایت عاشقی وامانده است

حسرت روی تو را با خود به محشر می برم

از ثری  داغ  تو در دل  تا ثریا مانده است

روزگار عاشقان هرگز نگردد بر مرادم

بعد عمری سوختن من را دریغا مانده است

ای سراپا مهربانی،خوب می دانی "رها"یت

مانده سر در زیر پر تنهای تنها مانده است

علی میرزائی"رها" 

غصه ی بی همزبانی

غصه ی بی همزبانی

من آن مرغم که دارم حسرت بی آشیانی ها

به دل دارم چو کوهی غصه ی بی همزبانی ها

کجایی آشنای دل که احوالم نمی پرسی؟

نمی داند کسی جز تو زبان بی زبانی ها

چه شبها سوختم چون شمع وآهی برنشد ازدل

نیامد صبح امیدی که بینم کامرانی   ها

منم آن در به در کزهردری رفتم جفا دیدم

ندیدم از کسی حتی ز خود من  مهربانی ها

بسی گفتند از شور جوانی  دیگران  اما

نبوییدم گلی از باغ  پر شور جوانی ها

به بی نام و نشانی گشته ام آوازه ی شهرم

خدایا ده نشان من تو کوی بی نشانی ها

چنان آش ِدهن سوزی نبود این عمر ِ بی حاصل

جوابم سرگرانی بود از روشن روانی ها

ندیدم قطره ای شادی (رها) در بحر غم هایم

نفهمیدم به عمر خویش طعم شادمانی ها

علی میرزائی(رها)  

ماه خوب رویان

ماه خوب رویان

نه تنها یاس خوشبوی سفیدی،یاسمن هستی

که فخر لاله زارانی نگینی در چمن هستی

سر از پا کی شناسم در خیالم تا تو را دارم

دلم خون است وقتی با رقیبان هم سخن هستی

تویی بر تارک قلبم نشان مهربانی ها

تو عین مهربانی ها،تو جانم در بدن هستی

نمی دانم چه رازی بود در آن قامت سروت

که در چشمم تو یاسی ،نرگسی،هم نسترن هستی

مرا آوردی از کنج قفس بیرون خودت اما

غزال وحشی من گر چه در دشت و دَمَن هستی

مرا دل بستگی ها یم به تو رسوای عالم کرد

دوای این دل خون و شفای درد من هستی

(رها) هر جا روی چون سایه دنبال تو می آید

تو ماه  ِخوب رویانی تو رشک انجمن هستی

علی میرزائی(رها)