اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

تنها طبیب درد

تنها طبیب درد

عشق آفتی ناخوانده چون ویروس معمولاً

افتد به جان و جسم، نامحسوس معمولا

در راه عشق و عاشقی صد پیچ و خم باشد

چون پیچ و خم های ره چالوس معمولا

بیماری صعب العلاج خانمان سوزی است

عشق بتان باشد اگر افسوس معمولا

بار غم و آه سحر بر عهده ی دل هاست

فرمانروا گر هیپوتالاموس معمولا*

تنها طبیب درد جان سوز تو معشوق است

نه بوعلی، بقراط و جالینوس معمولا

دیوانه می سازد مرا درد جدایی ها

باشم اگر در شرق و غرب و توس معمولا

شمع سحرگاهم و جان بر آستین دارم

هرگز نگردیدم(رها) مأیوس معمولا

علی میرزائی(رها)  

*-قسمتی از مغز در زیر تالاموس مغز و کنترل کننده ی

اعمال غریزی و غدد داخلی، از جمله غدد جنسی


دریاگریستم

در یا گریستم

ای نازنین به یاد تو دریا گریستم

بر روز های تیره به شب ها گریستم

دستم نمی رسد که نهم مرهمت به دل

از دست بی وفایی دنیا گریستم

اشکی که بوده است نهان سال ها زغیر

امروز شد عیان و هویدا گریستم

ای مه که کرده ای تو مرا بت پرست خود

شب تا سحر ز درد تمنا گریستم

ای گلبنم به بزم رقیبان چه میکنی

خونم به دل چو لاله به صحرا گریستم

دیدم به خواب قامت سروت کنار خویش

از اشتیاق قامت رعنا گریستم

هر روز می رسد غمی از دور روزگار

امروز را به حسرت فردا گریستم

شد شرحه شرحه سینه ی صد پاره ی (رها)

بس از فراق روی تو تنها گریستم

علی میرزائی(رها)


در غم اساد کسایی

درغم استاد کسایی

ای نی نواز کشور ایران کسایی جان

تاج هنر را گوهر تابان کسایی جان

پر محتوا، کم ادعا بین هنرمندان

بودی نماد و اسوه ی انسان کسایی جان

عمر گران خویش را صرف هنر کردی

سر خم نکردی پیش این وآن کسایی جان

در خانه ات بودی تو شمع محفل یاران

از هر دیاری داشتی مهمان کسایی جان

هر نی نوازی کو در ایران صاحب نام است

پرورده ای اورا تو در دامان کسایی جان

دانش سرای آدمیت شد سرای تو

با آن سه تارو نای آن عرفان کسایی جان

دراصفهان ماندی صفای شهر خود بودی

حب وطن بودی تورا زیمان کسایی جان

زاینده رود اصفهان با رفتنت خشکید

دیگر نمی جنبد مَنار اسان کسایی جان

نقش جهان بی تو ندارد رونقی دیگر

با چل ستون شد بی ستون ایوان کسایی جان

نصف جهان دارد ترا چون جان در آغوشش

کل جهان در ماتمت گریان کسایی جان

بی ناله ی جا نسوز نایت ای مه خوبان

باشد ( رها ) را هر کجا زندان کسایی جان

علی میر زایی 26/3/1391

دل ز درد نالیده

دل ز درد نالیده

عاشقم بر پری رخی زیبا، اشک چشمم ز گریه خشکیده
عمر من رفت عشق او در دل، روز و شب دل ز درد نالیده

گشتم آواره از دیار و وطن، نیست در دل هوای باغ و چمن
سر من زیر پر به کنج قفس، مانده از عشق یار نادیده

گر که او را ببینم از نزدیک، روز گردد مرا،شب تاریک
گر زمستان بود بهار شود، عالمم را خدای بخشیده

تا نشانی از او گهی دیدم، از غمش مثل بید لرزیدم
بغض بر من گرفت راه نفس، دود آهم به سینه پیچیده

روزگارم که روزگار نبود، در دلم اندکی قرار نبود
شدم آوار، مثل "بم" یک شب، جسم و جانم به خویش لرزیده

چون "حلب"چار سال بمباران، بد تر از بم اگر شدم ویران
زیر خاک "حلب"،"یمن"،"موصل"، زن و کودک و مرد خوابیده

آدمیت نمانده روی زمین، همه جا پر شده ز نفرت و کین
این چنین روزگار وانفسا، تا کنون کس ندیده نشنیده

مثل بم ای "رها" شدی ویران، زیر بار غمی تو سرگردان
دیر شد تا تو را نجات دهند، آسمان گاه بر تو باریده

علی میرزائی"رها" 

دلتنگی

دلتنگی

وای ازین د لتنگی واین راه دوروصبرکم

یک دل پیچاره وکوهی زدرد ورنج وغم

درشب هجر توجانم رابه لب  می  آورند

ناله های   نیمه شب با سوز آه  صبحدم

ای امید  زندگی  بال وپرم  بشکسته اند

بارغمهای  تو وبد مستی   اغیار  هم

نیست امیدی به  پایان  مصیبتهای  دل

درحضریا درسفر تا بی توباشم ای صنم

آتش عشق ترا درسینه دارم  من نهان

چون که دارد زندگانی نازنینا زیروبم

گرگدای کویت ای ماه شب آرایم چه غم

چون به یک جامی روند آخرگدا ومحتشم

سوخت گرپروانه ای یکدم زسوزشعله ای

زاتش عشق تومی سوزد"رها"یت دم بدم

علی میرزائی "رها"

ستاره ی صبح

ستاره ی صبح

خدا مرا ز غم عشق تو جدا نکند

که درد بی غمی ام را کسی دوا نکند

مرا که عادت دیرینه است اشک سحر

به غیر مرغ سحر کس مرا دعا نکند

کجاست چاره ی دردم پیام مصنوعی؟

اگر که باد صبا حاجتم روا نکند

من و ستاره ی صبحیم از قدیم، ندیم

سپیده ام نزند تا ز هم جدا نکند

کسی که نیمه ی شب را ندیده خوابیده است

قسم به ناله ی مرغ سحر، صفا نکند

به یاد قریه وقبل از دبیری افتادم

ز خاطرات خوش من خدا جدا نکند

"رها"مگر که بگیری در آخر الزایمر

و گر نه درد زمانه تو را رها نکند

علی میرزائی"رها" 

کاروان وامانده

کاروان وامانده

داده ام از کف قرارم ای امید زندگی

وای از این روزگار و وای از درماندگی

کاروان وامانده ای مانم به صحرای غمت

وای از صحرای بی پایان و این واماندگی

در کویر عشق سوزان لاله ای پژمرده ام

با نگاه خود رهایم کن ازین پژمردگی

کوره راه عشق را افتان و خیزان آمدم

گشته عادت سال ها من را ز پا افتادگی

برده ای دل را نگهدارش که نبود لذتی

بهتر از رنج و عذاب و ماتم دل دادگی

شاد مانی در رهت باشد چو آب زندگی

حاصل عشق جگر سوز تو شد افسردگی

با رقیبان دیدنت بهر (رها) مشکل بود

تا به کی باید تحمل کرد این شرمندگی

علی میرزائی"رها"