اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

زهره و ماه

زهره و ماه

زهره را دیدم گر از چاک گریبان تومن

ماه را هم باز دیدم روی دامان تومن

این دل دیوانه ام دیگر کجا گیرد قرار

تابرون از پرده دیدم راز پنهان تو من

زهره در مهتاب مه دارد فروغ دیگری

شام تارم را نما مهتاب قربان تو من

گر که با هم زهره و مه را به بر گیرم شبی

داد خود بستانم از شب های هجران تو من

می رسد روزی که طوفانی شوی دریای نور

تا بگیرم کام خود زامواج  طوفان تو من

آسمانا سوختم از آتش خورشید تو

کی شود لب تر کنم از آب باران تو من

خواندم از آهنگ قلبت سختی پیمان تو

ای بنازم نازنینا عهد و پیمان تو من

می دهد بوی جنون اوراق دیوانم از آن

چون خبر دارم زشام تار زندان تو من

زهره و مه را کنی پنهان تو از چشم رها

باز بینم نور آن ها را به چشمان تو من

علی میرزائی (رها) 

سنگ صبور


سنگ صبور

شدی سنگ صبورم با تو امشب گفتگو کردم

مصیبت های دل گفتم حکایت مو به مو کردم

نبود ایام حتی لحظه ای هم بر مراد من

کشیدم پای در دامن و حفظ آبرو کردم

به شهر خود غریبم دور از احباب و دلتنگم

تو را در شهر غربت ای امیدم جستجو کردم

تو را از بین صد گل برگزیدم یاس خوشبویم

ز گل هایی که با آیینه ی دل روبرو کردم

دلی خون داشتم از آن چه نامش زندگانی بود

تو را دیدم جنون آمیز با خونم وضو کردم

من و مجموعه ی عکس تو در دل نیمه ی شب ها

نهانی، گریه از فریاد پنهان در گلو کردم

"رها"در خلوت تنهایی اش سر زیر پر دارد

و با یاد تو می سازد که با درد تو خو کردم

علی میرزائی"رها"

صبح امید

صبح امید

آمدی یاس سفیدم تاسراپایت به بویم

غنچه های نوبه چینم درد دلهایم به گویم

خنده هایت را دوباره صبح امیدم ببینم

گرد غم از دامن تو  با سر  مژگان  برویم

تا بیفتد از نگاهت اخگری در سینه ی من

خون دل را با سرشک گریه های خود بشویم

ان چه  را گم کرده ام شام  فراق  وروز هجران

در شب آن طره و روز بناگوشت بجویم

زردی رخسار شمع از شعله ی جان سوز باشد

نازنین عیبم مکن  گر من  به کویت  زرد رویم

سرخ  فامی  نیست  زیب چهره ی افتادگانت

زرد رویی  بایدم  تا   حفظ  گردد  آبرویم

آه آتشبار  من چون  برق دامانت بگیرد

لحظه  ای  پروانه  آسا پا گذاری گر به کویم

سوختم چون شمع وخندیدم«رها»برگریه هایم

وای از فریاد  پنهانی  که  دارم  در گلویم

علی میرزایی (رها)


غرق مهتابم کنی

غرق مهتابم کنی

آمدی از خانه بیرون تا که بی تابم کنی

یا ز صهبای لبت مست از می نابم کنی

از کدامین ره تو رفتی ای امید زندگی

خوب می دانی چسان در دام خود خوابم کنی

چون سرابی دیدمت از دور با چشمی پر آب

از نظر پنهان شدی ناگه که تا آبم کنی

منتظر بودم که بر داری تو عینک را ز چشم

ماه من با یک نگاهی غرق مهتابم کنی

آمدی تا گرد غم شویی ز رخسار (رها)

یا میان موج اشکم غرق سیلابم کنی

علی میرزائی(رها)

عشق پنهان

عشق پنهان

این من و این غم تو اشک من و دامانم

داستان غم تو هر ورق دیوانم

لاله ای مانده به صحرای غمت از آغاز

نیست امید به باغ و چمن و بستانم

بس پریدم به هوای تو پرو بال شکست

کرده ام خانه ی خود از غم تو زندانم

گر نسیمی کند امداد به باغ آوردم

داد خود را ز تو ای سرو سهی بستانم

کاش می شد که بیایی و ببینی یک شب

جز غم عشق تو ام نیست کسی مهمانم

عشق پنهان (رها) خانه خرابی ها داشت

جان به قربان تو ای عشق و غم پنهانم

علی میرزائی(رها)