اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

چشم به تهران

چشم به تهران

در خانه ی ما از سر و سامان خبری نیست

از آمدن و رفتن یاران خبری نیست

تهران دلم را غم و اندوه گرفته است

از قلهک و از پیچ شمیران خبری نیست

یک چشم به در دارم و یک چشم به تهران

از آمدنت سوی خراسان خبری نیست

ایام به ما می گذرد تلخ تر از زهر

شیرینی خرمای خُوزستان خبری نیست

ما را همه ی عمر زمستان سپری شد

از عطر گل و باغ و بهاران خبری نیست

درمان غم عشق، تویی، گوشه ی چشمی

با بوسه  به پیغام، ز درمان خبری نیست

امّید به پایان غم عشق ندارم

در عشق "رها" نقطه پایان خبری نیست

علی میرزائی"رها"   

چشم به در

چشم به در

بر باد رفت در غم تو آشیان من

حاشا ز یک ستاره به هفت آسمان من

چون سایه آمدم به قفایت ز شهر خود

از یاد رفت زندگی و خانمان من

بغضی به سینه مانده که سد کرده راه را

بر آه سینه سوز و چه شب ها فغان من

عمری گذشت چشم به در مانده ام هنوز

یک شب نشد ز مهر شوی میهمان من

در سینه بی قرار، دلم داغدار تُست

آگه نشد کس از دل و عشق نهان من

از یاد رفته ام و ندارد "رها" دگر

جز مرغ شب کسی خبری از نشان من

علی میرزائی"رها"  

  

دل بیچاره

دل بیچاره

روزگارم که روزگار نبود،دل بیچاره خوب می داند

زآمدن رفتنم بگو که چه سود،دست تا عاقبت تهی ماند

کرده ام من نمایشی بازی،گه اسیر عجم گهی تازی

در جوانی و کودکی،پیری،به سرم کس گلی نیفشاند

ندهم فرق آب را از دوغ،نیست در چنته ام به غیر دروغ

همچنان اشرفم به مخلوقات،زندگی بر مراد من راند

بهر دنیا نه در نه دروازه،کمتر است ارزشش ز خمیازه

گاه سرهنگی و گهی سرباز،بر مرادش تو را برقصاند

اختیاری "رها"به جلوت نیست،بد تراز کار های خلوت نیست

مشت فردی اگرکه باز شود،شادمان در محاق می خواند

علی میرزائی"رها"   

دل عاشق

دل عاشق

عشق در مشرب ما پاک و یک آیین است

آتش عشق  ِمرا گریه اگر تسکین است

در دل عاشق اگر مِهر و صداقت باشد

چه تفاوت که دل از وامق و یا رامین است

در دل عاشق ِ تنها چه زمستان چه بهار

در غیاب تو،یکی، بهمن و فروردین است

عشق اول قدم از خصلت انسانی ماست

دل بی عشق شبیه دل یک ماشین است

عاشقی زنگ کدورت ببرد از دل ها

صحبت از عشق،میان دو نفر تمکین است

بین آن مردم بی درد ِ به ظاهر عاشق

چه غم از آن که "رها"رتبه ی من پایین است

چه به جا شیخ اجل گفت خداوند سخن

"عاشقی کار سری نیست که بر بالین است"

علی میرزائی"رها"  

سخن بسیار است

سخن بسیار است

خامُوشم گر چه مرا با تو سخن بسیار است

خوب دانم که تو را لطف به من بسیار است

مست از بوی تو ام  یاس سفیدم عمری

ور نه گل های فراوان به چمن بسیار است

آرزومند تو ام ای گل بستان امید

گر چه در دشت و دمن سرو و سمن بسیار است

فرصت و قسمت دیدار تو ام نیست ولی

در دل از دوری تو رنج و محن بسیار است

بار ها با تو سخن خواستم آغاز کنم

بر سر راه چو موی تو شکن بسیار است

دل(رها)بر تو و چشمان بلا خیز تو بست

ورنه خوبان و غزالان به وطن بسیار است

علی میرزائی(رها)

غرورم را تو بشکستی

غرورم را تو بشکستی

زدل بردی عزیز من چرا مهر و وفا امروز

به درد و غم مرا کردی دو باره مبتلا امروز

به جرم مهر ورزیدن به ماهی ای امید من

چرا بستی چنین محکم در لطف و صفا امروز

تو شادی آفرین بودی دوای درد جان کاهم

چه کردم کاین چنین گشتی تو بی مهر و وفا امروز

از آن چشمان بد مست و دو گیسوی سیاهت من

شکایت های دل دارم بسی پیش خدا امروز

چو قلب من ز بی مهری غرورم را تو بشکستی

اگر چه باز می بینم به چشمانت حیا امروز

مصیبت های دل گفتم بسی از عشق جان سوزت

غمی کز آن سخن گویم بود دردی جدا امروز

برای چیدن یک گل ز باغی کی روا باشد

که در قلبم خلد هر دم عزیزم خارها امروز

منم آن صید در دامت چرا ای نازنین من

کمر باریک تر بستی پی قتل (رها) امروز

علی میرزائی (رها)