اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

شعله ی آه 2


شعله ی آه

ما را به سینه شعله ی آهی هنوز هست

از خیل اشک و درد سپاهی هنوز هست

آه سحر و ناله ی صبحی که داشتم

از دست چشم مست سیاهی هنوز هست

گفتی به من که آخر عشقی امید من

آیا مرا به چشم تو جاهی هنوز هست؟

افتاده ام ز چشم تو ای باغ زندگی

من را به دل امید نگاهی هنوز هست

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

پیرانه سر به کوی تو راهی هنوز هست؟

گنج زرم که نیست چه غم، احتیاج نیست

من را به کنج فقر پناهی هنوز هست

باشد نیاز و حسرت ماهی به دل مرا

دارم گمان که راه به چاهی هنوز هست

چشم "رها"ست جای تو یاس سفید من

هر شب ز سیل اشک گواهی هنوز هست

علی میرزائی"رها"   

عشق رویایی

عشق رؤیائی

عشق من یک عشق رؤیائی است می دانی تو هم

در مسیر عشق من باشد هزاران پیچ و خم

در خیالم روز و شب دارم تو را یاس سفید

بین ما گر فاصله بسیار باشد، یا که  کم

درد تو باشد دوایم غصه هایت شادیم

عشق طاقت سوز دارد نازنینم زیر و بم

در غم هجر تو جانم را به لب آورده اند

قامت رعنای تو ، ماه شب آرای تو هم

شعر من گر پختگی دارد ز هُرم عشق تُست

تا که در اقلیم شعرم ،می زنم با تو قدم

عشق تو در قلب من پنهان ز چشم مدعی است

کی تواند مدعی سازد "رها"را متهم

علی میر زائی "رها"  n

  

غرور و ناز

غرور و ناز

مباد طبع غزل خوانم از نوا افتد

که درد های تو در سینه بی دوا افتد

شفای درد و غمت در دلم غزل باشد

غزال من تو بخوان تا به دل شفا افتد

به دل حیای دو چشم تو لذتی دارد

مباد آن که دو بد مست از حیا افتد

کشنده تر ز غمت نازنین رقیبانند

خوش است درد،رقیبم اگر ز پا افتد

غرور و ناز تو را من به جان خریدارم

مباد تا نگهی بر تو ناروا افتد

غم تو یاس سفیدم ز دل نخواهد رفت

(رها)مباد ز غم های تو جدا افتد

علی میرزائی(رها)

کاروان عشق

کاروان عشق

دیده ای گریان و قلبی پر شرر دارم هنوز

دامنی گلگون من از خون جگر دارم هنوز

مانده ام از کاروان عشق در صحرای غم

در رهی تاریک آهنگ سفر دارم هنوز

گر چه شب های فراقت را امید صبح نیست

همندیم خویشتن مرغ سحر دارم هنوز

در بهار عمرم از باغت نچیدم میوه ای

در خزان عمر امید ثمردارم هنوز

رنگ گلگون چمن خون پر و بال من است

گر چه از هجران گل سر زیر پر دارم هنوز

گر چه افتادم ز چشمت یاس خوشبوی سفید

چشم بر راه تو با چشمان تر دارم هنوز

از سرشک دیده ها و رنگ زرد خود (رها)

گنج آبادی تو را از سیم و زر دارم هنوز

علی میرزائی(رها)

کویر

کویر

یاس سفید من شده مهمانت ای کویر

داری هوای چیدن گل دامنت بگیر

آن یاس را به خون جگر آب داده ام

بوی نسیم او بود ار خوش تر از عبیر

یارب مباد آن که به پایش خورد خسی

او را عزیز دار که یاسی است بی نظیر

با ماه خود بگو به طلوعت نیاز نیست

کز جانب شمال در آمد مهی منیر

بگذار بال و پر بگشاید به دامنت

کو بلبلی است در کف زاغ و زغن اسیر

با سوزو ساز عادت دیرینه دارد او

چون قلب داغ دار (رها)بوده اش سریر

علی میرزائی(رها)

  

محبت پنهان

محبت پنهان

در انتخاب تو ای ماه اشتباه نکردم

دو روز مانده ی عمر خودم تباه نکردم

در انتظار تو ماندم و بی قرار تو بودم

هزار درد کشیدم ولی گناه نکردم

مرا نوید تو دادی ز عشق خانه بر انداز

خوشا که در نظرت خویش بی پناه نکردم

ز مهربانی و لطفت که سال ها به دلم بود

چو شمع آب شدم خویش روسیاه نکردم

تویی چو آینه ای در خیالم ای مه زیبا

به جز دو جشم تو هرگز نگاه ماه نکردم

تو هدیه ای که ز سوی خدای قسمت من شد

چه سجده ها که به در گاه او پگاه نکردم

منم پیاده ی شطرنج روزگار و زمانه

که التماس به فیل و وزیر و شاه نکردم

سکوت کردم و فریاد ماند و بغض گلویم

و ناله های شب من که  غیر آه نکردم

"رها" و یاس سفیدی رمیده زادم و آدم

قسم به چشم سیاهت به کس نگاه نکر

قفس خوش است(رها)گر ترا بهاری نیست

نگاه نخستین

نگاه نخستین

مرا دو چشم سیاه تو شاعری آموخت

چرا که با نگهت مغز استخوانم سوخت

نبود عشق تو در دل اگر که یاس سفید

زبان ز بی سخنی ها دهان من می دوخت

مصیبت غم تو دفتری است یاس سفید

که صفحه صفحه ی آن شعله های غم افروخت

همان نگاه نخستین ز پا مرا انداخت

غمت به سینه و عشقت به دل مرا اندوخت

غمین مباش که این روزگار بد فرجام

بسی گهر که به خر مهره ای(رها)بفروخت

علی میرزائی(رها)


هزار جان دارم

هزار جان دارم

به حلقه حلقه ی موی تو آشیان دارم

به گوشه گوشه ی قلبم تو را نهان دارم

به ذره ذره ی جانم عجین شده عشقت

به واژه واژه ی شعر از تو یک نشان دارم

تو اعتراف نمودی به عشق جان سوزت

"چه انتظار از این بیش از آسمان دارم"

نرفته یادم از آن گفتگوی طولانی

که شور عشق تو در سر از آن زمان دارم

خزان زندگیم را بهار کردی تو

دلی به شوق تو پیرانه سر جوان دارم

"رها"چه بیم ز سودای عمر خود داری

کنار یاس سفیدم هزار جان دارم

علی میرزائی  "رها"  

یلدا شود شبی

یلدا شود شوی
باشم اگر کنار تو، فردا شود، شبی
دل از دوچشم مست تو،شیدا شود، شبی

از آن دهان غنچه ی تازه شکفته ات
دارم یقین که باده مهیا شود شبی

یلدای من شبی است که باشی کنار من
بی تو ،چه حاجت است که یلدا شود شبی

دارم امید یاس سفیدم ز آسمان
سیبی دگر بیارد و حوا شود شبی

من عاشقی به شرقم و محبوب من به غرب
ترسم که رهسپار اروپا شود شبی

ما را فصول سال، زمستان چو بگذرد
آغاز تیر هم، شب یلدا شود شبی

ترسم که آن ستاره ی اقبال من "رها"
ترکم کند و عِقد ِ ثریا شود شبی

علی میرزائی(رها)