اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

دل می طپد

دل می طپد

امشب دلم ز دست خودم هم گرفته است

سر تا سر وجود مرا غم گرفته است

آمد نگار و دیر نپایید و زود رفت

دل از فراق اوست که ماتم گرفته است

آن شبنمم که جای به دامان گل نداشت

خارم دلم بهانه ی شبنم گرفته است

دل می طپد به سینه و لرزان چو جام گل

گویی هراس زلزله ی بم گرفته است

راهم به باغ یاس سفیدم گرفته اند

گویی خدا بهشت ز آدم گرفته است

شب را "رها"امید سحر نیست بعد ازین

دنیا ببین که بوی جهنم گرفته است

علی میرزائی"رها"  

شعله ی آه 2


شعله ی آه

ما را به سینه شعله ی آهی هنوز هست

از خیل اشک و درد سپاهی هنوز هست

آه سحر و ناله ی صبحی که داشتم

از دست چشم مست سیاهی هنوز هست

گفتی به من که آخر عشقی امید من

آیا مرا به چشم تو جاهی هنوز هست؟

افتاده ام ز چشم تو ای باغ زندگی

من را به دل امید نگاهی هنوز هست

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

پیرانه سر به کوی تو راهی هنوز هست؟

گنج زرم که نیست چه غم، احتیاج نیست

من را به کنج فقر پناهی هنوز هست

باشد نیاز و حسرت ماهی به دل مرا

دارم گمان که راه به چاهی هنوز هست

چشم "رها"ست جای تو یاس سفید من

هر شب ز سیل اشک گواهی هنوز هست

علی میرزائی"رها"   

شهریور

شهریور

کی به باغت راه دارد بلبل بی آشیان

تا که در باغ تو دارد جغد شومی آشیان

یاس خوشبوی سفیدم سر ز باغ خود بر آر

تا ببینی روزگارم را ز دست باغبان

پای در باغ تو بنهادم پرو بالم شکست

غنچه ای از تو نچیدم شد بهار من خزان

کاروان عمر ما روزی به منزل می رسد

قدر امروزی که در آنیم عمر من بدان

بهر قهر و آشتی ما را نباشد مهلتی

گر چه از دل تنگی ام گاهی دهم ای کف عنان

گر به شهریور نهادم پا در این ماتم سرا

لیک در این مه چشیدم طعم عشقی جاودان

ای (رها) با آه صبح و ناله ی شامت بساز

خامُوشی شرط وفاداری است نزد عاشقان

علی میرزائی (رها)

فریاد رسی نیست

فریاد رسی نیست

رفتی و مرا برده ای از یاد کجایی

از دست تو دارم دل نا شاد کجایی

لب ریز مرا سینه ای از درد و فراق است

فریاد رسی نیست، تو فریاد کجایی

با خاطری آزرده از ایام و زمانه

در بند تو ام،خاطر آزاد کجایی

ای سرو روان باغ دلم بی تو خزانی است

با قامت و آن حسن خدا داد کجایی

من را به می  ِ آن دهن غنچه مثالت

کردی تو گرفتار و معتاد کجایی

چون قلب "رها" عهد و وفا را تو شکستی

ای عهد شکن دست مریزاد کجایی

.........

این قافیه تنگ است ولی حرف زیاد است

با ارز کنم خانه ات آباد کجایی

علی میرزائی"رها"   

عشق پنهان

عشق پنهان

این من و این غم تو اشک من و دامانم

داستان غم تو هر ورق دیوانم

لاله ای مانده به صحرای غمت از آغاز

نیست امید به باغ و چمن و بستانم

بس پریدم به هوای تو پرو بال شکست

کرده ام خانه ی خود از غم تو زندانم

گر نسیمی کند امداد به باغ آوردم

داد خود را ز تو ای سرو سهی بستانم

کاش می شد که بیایی و ببینی یک شب

جز غم عشق تو ام نیست کسی مهمانم

عشق پنهان (رها) خانه خرابی ها داشت

جان به قربان تو ای عشق و غم پنهانم

علی میرزائی(رها)  

کوزه گر

کوزه گر

خزانی می رسد روزی به باغ و از ثمر افتد

درخت زندگی آخر مرا از بار و بر افتد

مرا سر مایه از آغاز مشتی آب و گل بودی

همین سرمایه آخر دست صد تا کوزه گر افتد

خدا را کوزه گر از خاک من جامی بسازی تو

که مه رویان چو بردارند در دل ها شرر افتد

از آن ترسم که افتد خاک من در دست نا اهلان

ز چشم مردم صاحب دل و صاحب نظر افتد

نه دنبال زر و زور و نه تزویر و ریا بودم

خو شا قسمت نشد تا چشم من بر سیم و زر افتد

نمی خواهم (رها)مال و منال و ثروت دنیا

که در دامانم ازاموال صد ها خون جگر افتد

علی میرزائی 

کوه کن

کوه کن بودم

بر سر آن عهد و پیمانت تو با من نیستی

آگه از اشک سحرگاهم به دامن نیستی

خرمن جان مرا آتش زدی با یک نگاه

با خبر از آتش سوزان خرمن نیستی

واقفی بر حال و روز و عشق طاقت سوز من

رفتی و دیگر به یادم قدر ارزن نیستی

داشتم شیرین تر از جانم تو را شیرین من

کوه کن بودم تو را در فکرم اصلا نیستی

جستجو کردی به باغ آرزو یاس سفید

غافل از او ای "رها" یک آب خوردن نیستی

علی میرزائی"رها"

مجلس انس

مجلس انس

بی تو در باغ ِ جنان هم، دل من خرم نیست

تا امیدی که نهی بر دل من مرهم نیست

روزگاری است که با اشک رخم می شویم

لذت اشک ز هجر تو کم از زمزم نیست

راه ِ دشوار سر کوی تو ای یاس سفید

کمتر از جاده ی چالوس، خم اندر خم نیست

لحظه ای نیست که از یاد تو غافل باشم

حالتی تا که شبی پلک نهم بر هم نیست

صبر می کردم اگر بود امید سحرم

بس سحر آمد و جز درد و غم و ماتم نیست

ای "رها" مجلس انس است عزیزانت را

با حضور تو در این جمع، به غیر از غم نیست

علی میرزائی"رها"  

مرا بهاری نیست

مرا بهاری نیست


بهار آمد و باغ مرا بهاری نیست

 

به باغ باد خزان دیده روزگاری نیست

 

به عمر خویش ندیدم بهار با آیین

بر این بهار که می آید اعتباری نیست


دلی به همره گل بشکفد به موسم گل

 

که در زلال وجودش غم و غباری نیست

مرا که شور جوانی و وحشت پیری


تفاوتی نکند لیلی و نهاری نیست

 

بسا که فصل گل و بلبل آمد و طی شد

چه بوده حاصل آن کس که در شماری نیست


برای یک دل پر درد و خیل بی دردان

 

قفس خوش است(رها)گر ترا بهاری نیست

مرغ گرفتار

مرغ گرفتار

در باغ و چمن بی گل روی تو چمیدن

گل های چمن بود مرا عین ندیدن

در باغ تو عمری است منم مرغ گرفتار

روز و شب از این شاخه به آن شاخه پریدن

عمری است که در طوس منم روی به قبله

سر زیر پرم بی تو و از جمع رمیدن

چشمم به در و منتظرم تا که نسیمی

عطر تو به جانم بزند وقت وزیدن

ای حور بهشتی ِ زمینی شده ی من

ناز تو بود مثل نفس وقت کشیدن

آن برگ خزان دیده ی در دست نسیمم

چون سایه به دنبال تو هر جای دویدن

هر چند به باغ تو "رها" راه ندارد

باشد چو شرابی غم عشق تو چشیدن

علی میرزائی"رها"