اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

کنسل می کنم

کَنسل می کنم

عهد کردم گر نباشی در گروه

پست هایم یک به یک کنسل کنم

بعد هم ای نازنین از فیس بوک

می روم تا جا در ایران سل کنم

پست هایم را پیا مک می کنم

تا تورا ای ماه من خوش دل کنم

گر که گویی باز هم دیوانه ای

می روم تا خویش را عاقل کنم

خوب می دانی که غیر ممکن است

لحظه ای دل را ز تو غافل کنم

می دهم کامنت و لیک بی شمار

تا کنار پست  تو منزل کنم

گر نمایی تو( رها )را آن فرند

پیج خود را می روم باطل کنم

علی میرزائی(رها)

کو نسیم زلف او

کو نسیم زلف او

دوش ماندم با دو چشم اشکبار خویشتن

سینه ی سوزان نمودم غمگسار خویشتن

لحظه ای هم عقل در این محفل کوچک نشست

گفت حیرانی چرا آخر به کار خویشتن

از چه رو ببریده ای ای سینه چاک در بدر

از خود و از مردم و خویش و تبار خویشتن

عشق بی پروا بگفتا ترک بزم ما نما

عقل آخر بین برو دنبال کار خویشتن

کار ما بگذشته از پند و نصیحت دور شو

تا نسوزانم تو را با این شرار خویشتن

از جهان یاس سفیدی را فقط بگزیده ام

تا نثار او نمایم روزگار خویشتن

گر چه مجنون دستم از لیلای من کوته بود

دفتر عشقی گذارم یادگار خویشتن

برگ زردی بر درختم کو نسیم زلف او

تا بیندازد مرا اندر کنار خویشتن

کی (رها)قدری شناسد در ره او ناصحا

بهر عمر کوته بی اعتبار خویشتن

علی میرزائی(رها)

کوچه ی بن بست

کوچه ی بن بست
امشب آیا یار ِ ماهَم می رسد
یا به گردون باز آهم می رسد؟

آن که آورده به لب جان ِ مرا
کی به این حال تباهم می رسد؟

در غمش از پادگان چشم من
تا سحر خیل سپاهم می رسد

کوچه ی بن بست و یک شهرخراب
بی پناهم ، کی پناهم می رسد؟

غم همیشه منتظر پشت در است
تا ببیند روبراهم ، می رسد

چون "حلب" ویران شدم با یک نگاه
عاقبت شام سیاهم می رسد

ماه بهمن چون به ناکامی گذشت
عیدی ِ اسفند ماهم می رسد

دانه اش از غیرو کاهش از "رها"
آتشش آخر به کاهم می رسد

علی میرزائی(رها)   

کوزه گر

کوزه گر

خزانی می رسد روزی به باغ و از ثمر افتد

درخت زندگی آخر مرا از بار و بر افتد

مرا سر مایه از آغاز مشتی آب و گل بودی

همین سرمایه آخر دست صد تا کوزه گر افتد

خدا را کوزه گر از خاک من جامی بسازی تو

که مه رویان چو بردارند در دل ها شرر افتد

از آن ترسم که افتد خاک من در دست نا اهلان

ز چشم مردم صاحب دل و صاحب نظر افتد

نه دنبال زر و زور و نه تزویر و ریا بودم

خو شا قسمت نشد تا چشم من بر سیم و زر افتد

نمی خواهم (رها)مال و منال و ثروت دنیا

که در دامانم ازاموال صد ها خون جگر افتد

علی میرزائی 

کوس رسوایی

کوس رسوایی

جز تو من را نبود ماه دل آرای دگر

در دلم نیست به جز عشق تو سودای دگر

تا تورا جای در این قلب پریشان من است

نگشایم در این غم خانه به زیبای دگر

گر تو ترک من و این خانه ی ویرانه کنی

دگری را نگذارم که نهد پای دگر

تا شراب غم عشق تو به مینای دل است

هوسی نیست مرا باده زمینای دگر

امشبی گر که بد دامان تو سر بگذارم

"چه غم از آن که نمانیم به فردای دگر"

کوس رسوایی ما را سر هر کوچه زدند

تو نبینی چو منی عاشق و رسوای دگر

بس که چشم دل من مست تماشای تو شد

مهلتی نیست مرا بهر نماشای دگر

گر چه صد تیر غم از عشق تو در دل دارم

کی رود از سر کوی تو(رها)جای دگر

علی میرزائی(رها)

کوه کن

کوه کن بودم

بر سر آن عهد و پیمانت تو با من نیستی

آگه از اشک سحرگاهم به دامن نیستی

خرمن جان مرا آتش زدی با یک نگاه

با خبر از آتش سوزان خرمن نیستی

واقفی بر حال و روز و عشق طاقت سوز من

رفتی و دیگر به یادم قدر ارزن نیستی

داشتم شیرین تر از جانم تو را شیرین من

کوه کن بودم تو را در فکرم اصلا نیستی

جستجو کردی به باغ آرزو یاس سفید

غافل از او ای "رها" یک آب خوردن نیستی

علی میرزائی"رها"

کویر

کویر

یاس سفید من شده مهمانت ای کویر

داری هوای چیدن گل دامنت بگیر

آن یاس را به خون جگر آب داده ام

بوی نسیم او بود ار خوش تر از عبیر

یارب مباد آن که به پایش خورد خسی

او را عزیز دار که یاسی است بی نظیر

با ماه خود بگو به طلوعت نیاز نیست

کز جانب شمال در آمد مهی منیر

بگذار بال و پر بگشاید به دامنت

کو بلبلی است در کف زاغ و زغن اسیر

با سوزو ساز عادت دیرینه دارد او

چون قلب داغ دار (رها)بوده اش سریر

علی میرزائی(رها)

  

که مژده داده

که مژده داده؟

که مژده داده به (حافظ) که غم نخواهد ماند

به کوره راه جهان پیچ و خم نخواهد ماند؟

اگر زمانه ی (حافظ )کمی محبت بود

ازین زمانه ی ما جز ستم نخواهد ماند

جهان تیره و تاری است روز و شب یک سان

نشانی از سحر و صبحدم نخواهد ماند

بریدن سر انسان و گوسفند یکی است

کسی به مهر و وفا ملتزم نخواهد ماند

کنند خانه ی مردم خراب بر سرشان

برای شان نه حریم و حرم نخواهد ماند

(رها)چنان به جهان ظلم می کند بی داد

دو سنگ روی زمین روی هم نخواهد ماند

علی میرزائی(رها)   

کهکشان سینه

کهکشان سینه

فکر کردم روزگارم را تو بهتر می کنی

خانه ی غم را شبی بی در و پیکر می کنی

جای اشک امشب گلاب از دیده ام باشد روان

باغ دل ویرانه گل ها را تو پر پر می کنی

چون نسیم آلوده دامانم نشد از بوی گل

باغ دل را باز امشب شهر قمصر می کنی

روز و شب از یک دگر نشناختم در ماتمت

روزگاری روز من باشب برابر می کنی

می کنم پرواز شب در کهکشان سینه ات

هر سحر از دیده ام دامن پر اختر می کنی

در جوانی بوده ای مردود درس عشق او

ای "رها" پیرانه سر درس خو از بر می کنی

علی میرزائی"رها"

گر مسلمانی از این است

گر مسلمانی از این است

آدم آن نیست که در جامه ی انسان باشد

ظاهرش آدم و خود غول بیابان باشد

سر مردان بِبُرَد زن به غنیمت بِبَرَد

مدعی باشد و در کسوت مردان باشد

"گر مسلمانی از این است" که این ها دارند

وای بر آن که به این شکل مسلمان باشد

هر دلی را نسزد جایگه ِ عشق بود

مگر آن دل که پر از جلوه ی جانان باشد

تا علی اسوه ی ِتقوی و مسلمانی ماست

جای این کور دلان منزل شیطان باشد

آن صفاتی که علی داشت خدا گونه (رها)

قطره ای در دل تو حاکی ِایمان باشد

علی میرزائی(رها)