اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

عشق مقدر شده

عشق مقدر شده

بس که دیدم شب ِبا روز برابر شده را

باورم نیست دگر کام میسر شده را

سوختم در غم عشق تو اگر آخر عمر

ای بنازم غم این عشق مقدر شده را

دل ِچون آینه ام زنگ کدورت ها داشت

داد عشق تو جلا قلب مکدر شده را

ساختم با کم و با سفره ی خالی اما

دل نبستم به گداهای توانگر شده را

با خیال تو دل از عشق معطر گردید

به که تفویض کنم قلب معطر شده را

چه به جا مانده برایم که به پایت ریزم

"باغ آفت زده را،یا گل پرپر شده را"

درد عشقی که شب و روز مکرر دیدم

کرده ام خسته از این درد مکرر شده را

بوده ام دربدرعشق ِتو آواره ی شهر

کس ندیده چو "رها"رانده ز هر در شده را

علی میرزائی "رها"   

عطر نرگس

عطر نرگس

"عطر نرگس رقص باد آهسته می آید بهار"

گر که آید یا رود ما را به این کارا چه کار

در تقاعد بودن و در خانه ماندن روز وشب

کی ز ما یادی شود در کنج ویران ای برار

بس که ماندم در قفس تحویل سال از یاد رفت

هست بنزین صدی در کارتم از سال  ِپار

عطر گاز و دود آن عمری است مهمان منند

گر که بینی طبع من را این چنین زار و نزار

فصل تابستان اضافه بر دو مهمان قدیم

می رسد رقص پشه همراه عطر تار و مار

چون زند جامی پشه از آن زلال تلخناک

آن چنان وز وز کند تا کر شود گوش سه تار

می شوم خوش دل ازان گاهی به ایام بهار

چون که کمتر می شود بر شانه ام سالی فشار

قافیه باز است و طبع آماده اما وقت کم

ور نه دارم درد دل ها با شما ها بی شمار

در حساب دخل و خرجت می شوی حالی به حال

آن چنان حالی ندارد روزگار کج مدار

ای (رها) با کنج فقرو این فضای وب بساز

گر که دیزی را کنی تعویض با دوغ و خیار

علی میرزائی(رها)


غرق مهتابم کنی

غرق مهتابم کنی

آمدی از خانه بیرون تا که بی تابم کنی

یا ز صهبای لبت مست از می نابم کنی

از کدامین ره تو رفتی ای امید زندگی

خوب می دانی چسان در دام خود خوابم کنی

چون سرابی دیدمت از دور با چشمی پر آب

از نظر پنهان شدی ناگه که تا آبم کنی

منتظر بودم که بر داری تو عینک را ز چشم

ماه من با یک نگاهی غرق مهتابم کنی

آمدی تا گرد غم شویی ز رخسار (رها)

یا میان موج اشکم غرق سیلابم کنی

علی میرزائی(رها)

غرور و ناز

غرور و ناز

مباد طبع غزل خوانم از نوا افتد

که درد های تو در سینه بی دوا افتد

شفای درد و غمت در دلم غزل باشد

غزال من تو بخوان تا به دل شفا افتد

به دل حیای دو چشم تو لذتی دارد

مباد آن که دو بد مست از حیا افتد

کشنده تر ز غمت نازنین رقیبانند

خوش است درد،رقیبم اگر ز پا افتد

غرور و ناز تو را من به جان خریدارم

مباد تا نگهی بر تو ناروا افتد

غم تو یاس سفیدم ز دل نخواهد رفت

(رها)مباد ز غم های تو جدا افتد

علی میرزائی(رها)

غریب آشنا

غریب آشنا

به حال خود بخندم یا بگریم

روم جایی که دیگر بر نگردم

نجوید کس دگر نام و نشانم

نبیند کس غم پنهان و دردم

به هر جمعی غریب آشنایم

روم با آشنا بیگانه گردم

ز سوز آتش دل بی قرارم

به چشم دیگران خاموش و سردم

روم آن جا که نا محرم نداند

که بودم یا چه بودم یا چه کردم

مگر باد صبا روزی رساند

غباری را به دامانت ز گردم

اگر دیدی (رها) یاس سفیدم

مگو با او سخن از رنگ زردم

علی میرزائی(رها)

قصر امید

قصر امید

نقش آن قامت رعنا به دلم منقوش است

از شراب لب تو جان و دلم مدهوش است

"قصر امید مرا شعله به دندانه رسید"

تا تو صیادی و آن زلف سیه بر دوش است

دود آهم ز غمت دوش به افلاک رسید

حاصل صبح مرا دامنی اشک از دوش است

عمر بر باد شد و چشم به چشمت نفتاد

همچنان خاک رهت یاس سفید آغوش است

نیست آهی که دهم ناله بگیرم ز غمت

چون خمی باده (رها) از غم تو در جوش است

علی میرزائی(رها)

عشق پنهان

عشق پنهان

این من و این غم تو اشک من و دامانم

داستان غم تو هر ورق دیوانم

لاله ای مانده به صحرای غمت از آغاز

نیست امید به باغ و چمن و بستانم

بس پریدم به هوای تو پرو بال شکست

کرده ام خانه ی خود از غم تو زندانم

گر نسیمی کند امداد به باغ آوردم

داد خود را ز تو ای سرو سهی بستانم

کاش می شد که بیایی و ببینی یک شب

جز غم عشق تو ام نیست کسی مهمانم

عشق پنهان (رها) خانه خرابی ها داشت

جان به قربان تو ای عشق و غم پنهانم

علی میرزائی(رها)  

کوچه ی بن بست

کوچه ی بن بست
امشب آیا یار ِ ماهَم می رسد
یا به گردون باز آهم می رسد؟

آن که آورده به لب جان ِ مرا
کی به این حال تباهم می رسد؟

در غمش از پادگان چشم من
تا سحر خیل سپاهم می رسد

کوچه ی بن بست و یک شهرخراب
بی پناهم ، کی پناهم می رسد؟

غم همیشه منتظر پشت در است
تا ببیند روبراهم ، می رسد

چون "حلب" ویران شدم با یک نگاه
عاقبت شام سیاهم می رسد

ماه بهمن چون به ناکامی گذشت
عیدی ِ اسفند ماهم می رسد

دانه اش از غیرو کاهش از "رها"
آتشش آخر به کاهم می رسد

علی میرزائی(رها)   

گل بادام

گل بادام

دلبر مهوش ما بین؛ چه خوش اندام شده

فرودین آمده گویی گل بادام شده

دست در دست رقیبان و به دل حسرت او

دل بیچاره ی ما بین که چه ناکام شده

عمر ما رفت و نرفت از دل ما حسرت او

آفتابم  سفری  تا  به  لب  بام  شده

تاجی و بین دوشیری و میان دو رقیب

صاحبت عاقبت آن است که بهرام شده

وحشت پیری و  ناکامی و رسوایی ما

حاصل عشق تو ام در ملأ عام شده

مثل آن رفته ز دستم که زبد نامی خود

او روان جانب یک چوبه ی اعدام شده

عاشق روی تو گردید"رها" بی پروا

آرزویت به دل ما طمع خام شده

علی میرزائی"رها"  

لاله سرنگون

لاله سرنگون

شبم سر در گریبان مثل لاله سرنگون دارم

به صبح نامرادی دامنی از اشک و خون دارم

از این مردم رمیدن هایم و خلوت نشینی ها

گمان دارند مجنونم، و چون مجنون جنون دارم

دگر دنیای آشفته برایم بی،ستون باشد

هنوز امید بیجا زین ستون تا آن ستون دارم

ریاکاری ربوده گوی سبقت از فداکاری

فدایی گر یکی باشد، ریایی میلیون دارم

ندارم افتخار ِاین که از نوع بشر باشم

که شرم از نوع رفتار بشر باهم کنون دارم

در این دنیای بی بنیاد آدم سوز و آدم کش

(رها)دانم که صبر و طاقتی از حد فزون دارم

علی میرزائی(رها)