اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

مرغ اسیر

مرغ اسیر

به باغ گل زعهد سست گل سر زیر پر دارم

سزدگرآشیان خویشتن زین باغ بردارم

نداری یاس خوشبوی سفیدم لطف سابق را

زشاخ خشک من بیهوده امید ثمردارم

بشد سالی و از نو غنچه ای دیگر شکفت از تو

زبخت بد زسال پیش امسالی بتر دارم

به جغدشوم باغت غنچه های نو مبارک باد

چوهرشب دامنی از غنچه هنگام سحردارم

تودرآغوش غیرو من میان خرمنی آتش

نمیدانی چه حسرتها به قلب پر شرردارم

چو من بی طاقتی را گر کشد این عشق طاقت سوز

معاذالله اگر یک لحظه هم دست از تو بردارم

نگاه حسرت آلود تو دیشب نیمه جانم کرد

مگر مرغ اسیر من یکی جان بیشتردارم

کجایی ای اجل این نیمه جان خسته را بستان

که من یاس سفید خویش را خود دربدردارم

(رها)از بهر پایا بودن یاس سفید خود

به درگاه خدادست دعاباچشم تر دارم

علی میرزائی(رها)

مرغ شباهنگ

مرغ شباهنگ

پیش آن چشم سیه طاقت دیدار ندارم

نزد آن غنچه ی لب طاقت گفتار ندارم

با نگاهی تو چنان شعله به جانم زده ای

که جمال تو به سر جرئت پندار ندارم

هر کسی یار به بر دارد و در راز و نیاز است

من به جز مرغ شباهنگ پرستار ندارم

سایه ای سرو روان بر سر اغیار فکندی

من به ویرانه به جز سایه ی دیوار ندارم

ای (رها)گر شبی آن ماه به بالین تو آمد

گو غمی نیست که در این دل بیمار ندارم

علی میرزائی(رها)


مرگ باعزت

مرگ با عزت

ای دل امشب تا سحر فریاد کن

خانه ات با اشک و غم آباد کن

همتی کن امشبی با من بساز

زین همه خفت مرا آزاد کن

صبر کن تا عشق او سوزد مرا

وانگهی خاکسترم بر باد کن

شرمسارم زین همه درماندگی

مرگ با عزت بیا امداد کن

نی خطا گفتم که دادم وعده ای

من  به شیرینی مرا فرهاد کن

ای (رها)برکن به سیل گریه ها

یأس از دل طرح نو بنیاد کن

گر تو را شوق وصالش در سر است

کاخی از غم در دلت ایجاد کن

علی میرزائی(رها)

مشکل کار

مشکل کار

مشکل کار کمی از تو،همه از ما بود

چون تمنای تو کردن به دلم بیجا بود

بود تقصیر تو چشمان بلاخیز سیاه

جرم من حسرت آن چشم و قد و بالا بود

"قیس" عاشق شد و آواره به صحرای جنون

جرم مجنونی ِ مجنون، مگر از لیلا بود

قصه ی عشق تو ازدل غم عالم را برد

کی مرا غصه ی امروز و یا فردا بود؟

حسرت روی تو را داشتم و شوق وصال

تا که در دل غم عشق تو مرا تنها بود

با خیال تو جوانی به غم و درد گذشت

دفتر شعرم اگرغمکده ی دل ها بود

در غزل یا سخنی هم که به پیری گفتم

پیری و معرکه گیری "رها" پیدا بود

علی میرزائی"رها"   

مقیم میخانه

مقیم میخانه

بهر ما کاش یک نفر می بود،دانه در آسیاب می انداخت

نه که،در دفتر حساب و کتاب،از شمار و حساب می انداخت

تا به دریا زنیم خشک شود،سهم ما جای طوس زُشک شود*

آسمان هم شب تولد ما، پشت هم هی شهاب می انداخت

پا نهادم به باغ یاس سفید،نرسیده به سوسن و رُز و بید

باغبان غنچه های گل می چید،از حسادت گلاب می انداخت

زندگی بی در است و دروازه،کم بها تر بود ز خمیازه

بر سر راه ما به خانه ی بخت،زندگی هی طناب می اندخت

دلبر آمد رخش به ما ننمود،ماه رویی ببین چقدر حسود!

ماه رخسار تا بپوشاند،موی پُر پیچ و تاب می انداخت

بود اندک حقوق ماهانه،این "رها"ی دبیر دیوانه

کاش می شد مقیم میخانه،تا که عمری شراب می انداخت

علی میرزائی"رها" 

*زُشک =از روستا های خوش آب و هوا و ییلاقی در 30 کیلومتری جنوب غربی مشهد .

ملاحت این است

ملاحت این است               

حاصلم از غم و از تیر نگاهت این اس

یوسفت، یوسف افتاده به چاهت این است

قامت سرو تو در باغ قیامت کرده است

جان به قربان قد سرو تو، قامت این است

برده لعل لب تو رونق بازار نمک

ای بنازم لب لعل تو ملاحت این است

نرگس از شرم رخت کرده عرق در گلزار

تا بدانند حریفان که وجاهت این است

نشد آلوده تورا دامن عفت در باغ

تا بدانند همهend   نجابت  این است

رخ زیبای تو بنمود مرا شعر،فصیح

عشق داند که ره و رسم فصاحت این است

من و غم اشک ِسحر هرسه گرفتار تو ایم

عاشقان را گذر عمر و فراغت این است

می برم درد تمنای تو را گرجه به خاک

نیست راه دگری درد "رها"یت این است

علی میرزائی"رها"  

موجیم سرگردان

موجیم سرگردان

ما باغ و بُستان ِ شکوفایی نداریم

در جمع از ما بهتران جایی نداریم

خوردیم سیلی ها به هر ساحل رسیدیم

موجیم سرگردان و در یایی نداریم

از چار فصل زندگی گویند اما

دیروز و امروزی و فردایی نداریم

دردی به دل داریم از فصل جوانی

پیرانه سر از درد پروایی نداریم

نانی به نرخ روز ما هرگز نخوردیم

از ناکسان اما تقاضایی نداریم

ما عاشق مُلک و دیار خویش بودیم

در عاشقی مانند و همتایی نداریم

بعضی برای سکه گر شعری سرایند

ما در نظر جز عشق، رویایی نداریم

با عشق و ناکامی بسر شد زندگانی

هر چند مجنونیم لیلایی نداریم

این قافیه باز است و سینه پر ز فریاد

بس کن "رها" چون شعر زیبایی نداریم

علی میرزائی "رها"

میخانه

میخانه

بر آنم گر توانم سر زنم میخانه را امشب

نمایم محرم اسرار خود پیمانه را امشب

ببینم عارض گلگون او در ساغر مینا

بریزم در می گلگون غم سالانه را امشب

در آرم جامه ی تقوا بنوشم باده ی مستی

ز می دیوانه تر سازم دل دیوانه را امشب

خوشا گر نازنین ما به این محفل گذر کردی

بدیدی این من و این بزم و این خم خانه را امشب

در این ماتم سرا بس دیده ام نا مهربانی ها

نمایم ترک این ماتمگه ویرانه را امشب

(رها) در خانه و میخانه از غم ها رهایی نیست

بریزم این می و آتش زنم کاشانه را امشب

علی میرزائی(رها)

ناخوانده مهمانم


ناخوانده مهمانم

بین صد گل برگزیدم یک گل و دانم چرا

راندن از باغم به صحرا و بیابانم چرا

نازنین ناخوانده مهمانم به بزم عشق تو

خوب می دانی دلیل عشق پنهانم  چرا

روزگاری چون ز هُرم عشق تو در آتشم

طاهرت هستم مکن عیبم که عریانم چرا

تا تویی پروانه ام در بوستان عشق من

آگهی ای ماه من شمع فروزانم چرا

بهر یک گل آب دادم خار ها در بوستان

بوستان عشق را دانی نگهبانم چرا

گردبادی بوده ام عمری به صحرای غمت

در بیابان ها دوان در دست طوفانم چرا

نیست امید سحر شب های هجران مرا

کس نمی پرسد(رها)از من پریشانم چرا

علی میرزائی(رها)