اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

زندانی عشق

زندانی عشق

بیا یک شب به دیدارم ببین حال پریشان را

و سیل غنچه های اشک خونینم به دامان را

به مهر تو چنان دل بسته ام سرو سهی قامت

که از کف داده ام باغ امیدم دین و ایمان را

تهمتن وار در دل عشق از تهمینه ای دارم

کنم هر شب رصد از شهر مشهد شهر تهران را

بهار من زمستان بود و تابستان از آن بد تر

به عمر خود ندیدم جلوه ی باغ و بهاران را

به مهمانی دنیا آمدم بس خون دل خوردم

ندارد خوان دنیا طاقت دیدار مهمان را

ز بس خاموش بنشستم مرا دیوانه پندارند

همان قومی که بست از پشت جفت دست شیطان را

شدم تسلیم امواج حوادث در غم عشقی

"رها"زندانی عشق است دارد شوق زندان را

علی میرزائی"رها"  

غریب آشنا

غریب آشنا

به حال خود بخندم یا بگریم

روم جایی که دیگر بر نگردم

نجوید کس دگر نام و نشانم

نبیند کس غم پنهان و دردم

به هر جمعی غریب آشنایم

روم با آشنا بیگانه گردم

ز سوز آتش دل بی قرارم

به چشم دیگران خاموش و سردم

روم آن جا که نا محرم نداند

که بودم یا چه بودم یا چه کردم

مگر باد صبا روزی رساند

غباری را به دامانت ز گردم

اگر دیدی (رها) یاس سفیدم

مگو با او سخن از رنگ زردم

علی میرزائی(رها)

کاسه ی صبر

کاسه ی صبر

گفته بودم که حال من خوش نیست،تا بهارم شبیه پاییز است

خانه ویران روزگار منم،چه نیازی به قوم چنگیز است

مانده در وصف چشم مست تو ام،که به توصیف تو کم آوردم

یاس خوش بوی من شدی از غیر،سهم من از تو صبر و پرهیز است

گفته بودی که صبر کن آخر،شب هجران تو سحر گردد

بار دیگر بیا به طوس وببین،کاسه ی صبر من چه لبریز است

روزگاری غریب و وانفساست،سر به زیر پرم و خاموشم

اگر از عشق هم سخن گویم،حکم تنبیه من روی میز است

در سحرگاه زندگانی خویش،آن چراغم که روی بر بادم

حال و روز "رها"نمی دانی،واقعا،واقعا غم انگیز است

علی میرزائی"رها"