اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

غم روزانه

غم روزانه

عشق تو من را به جمع عاشقان افسانه کرد

تا که چشمان بلاخیزت مرا دیوانه کرد

در شگفتم آن همه مهر و محبت ها چه شد؟

بردی از یادم غمت درخانه ی دل لانه کرد

ساختم با آرزویت نازنین کاخی بلند

کاخ امید مرا بی مهریت ویرانه کرد

هم چنان با یاد و نامت عشق بازی می کنم

گر چه دست غیر با موی تو کار شانه کرد

آتش هجرتو کاری کرد با من بد تر از

آن چه از نزدیکی خود شمع با پروانه کرد

کوهی از غم های عالم در دلم باشد "رها"

کی توانم چاره ی درد و غم روزانه کرد؟

علی میرزائی"رها"  

کتاب عشق

کتاب عشق

دلبری را تا که شیدایش کنی

احتیاجی نیست رسوایش کنی

هر نگاهش را تو یک آیینه باش

تا که در قلبت هویدایش کنی

واژه واژه داستان عشق را

در دلت باید که معنایش کنی

با نگاهی می توان دل ها ربود

گرمحبت را تو همپایش کنی

تا کتاب عشق از سانسور گذشت

وقت   آن باشد که افشایش کنی

پاسپورت عشق خوبان دایمی است

در دلت باید که ویزایش کنی

با تغافل گر که یار از دست رفت

کی توانی باز پیدایش کنی

پایه ی عشقم"رها"عهد و وفاست

نیست کالایی که سودایش کنی

علی میرزائی(رها)  

کنسل می کنم

کَنسل می کنم

عهد کردم گر نباشی در گروه

پست هایم یک به یک کنسل کنم

بعد هم ای نازنین از فیس بوک

می روم تا جا در ایران سل کنم

پست هایم را پیا مک می کنم

تا تورا ای ماه من خوش دل کنم

گر که گویی باز هم دیوانه ای

می روم تا خویش را عاقل کنم

خوب می دانی که غیر ممکن است

لحظه ای دل را ز تو غافل کنم

می دهم کامنت و لیک بی شمار

تا کنار پست  تو منزل کنم

گر نمایی تو( رها )را آن فرند

پیج خود را می روم باطل کنم

علی میرزائی(رها)

کهکشان سینه

کهکشان سینه

فکر کردم روزگارم را تو بهتر می کنی

خانه ی غم را شبی بی در و پیکر می کنی

جای اشک امشب گلاب از دیده ام باشد روان

باغ دل ویرانه گل ها را تو پر پر می کنی

چون نسیم آلوده دامانم نشد از بوی گل

باغ دل را باز امشب شهر قمصر می کنی

روز و شب از یک دگر نشناختم در ماتمت

روزگاری روز من باشب برابر می کنی

می کنم پرواز شب در کهکشان سینه ات

هر سحر از دیده ام دامن پر اختر می کنی

در جوانی بوده ای مردود درس عشق او

ای "رها" پیرانه سر درس خو از بر می کنی

علی میرزائی"رها"

گلی از خار جدا

گلی از خار جدا

شدم آواره ی شهرم شدم از یار جدا

غصه ی یار جدا خوردم و غمخوار جدا

دوختم چشم به در، صبح امیدی نرسید

دامن اشک جدا و تن تب دار جدا

داشتم حسرت روی تو به شب های فراق

داغ غم های تو را در دل بیمار جدا

بار دیوار جدایی ِ تو بر شانه ی من

بار غم ها تو هم بر سرم آوار جدا

عمر من طی شد و یک بار نشد سرو روان

تا ببینم قد و بالات از اغیار جدا

همره هر گل خوش بو به چمن خاری هست

ای "رها" گر که ندیدی گلی از خار جدا

علی میرزائی"رها"   

گنج نهان

گنج نهان

گرفتار تو و عشقت چنانم

که فرق روز و شب از هم ندانم

اگر عشق تو ام در سر نباشد

جهنم می شود بی تو جنانم

نگیری سایه ات را از سر من

بهار ِ بی تو باشد چون خزانم

نمی دانی به شب های فراقت

بسوزانی تو مغز استخوانم

نباشی گر تو در غم خانه ی دل

نمی ارزد سر مویی جهانم

برای گفتن شعر جدیدی

به دون تو نمی گردد زبانم

غمت در سینه ام گنجی نهان است

به قربان تو و گنج نهانم

تویی تو مایه ی شعر( رها)یت

چو باشی حاکم جسم وروانم

علی میرزائی(رها) 

ماه خوب رویان

ماه خوب رویان

نه تنها یاس خوشبوی سفیدی،یاسمن هستی

که فخر لاله زارانی نگینی در چمن هستی

سر از پا کی شناسم در خیالم تا تو را دارم

دلم خون است وقتی با رقیبان هم سخن هستی

تویی بر تارک قلبم نشان مهربانی ها

تو عین مهربانی ها،تو جانم در بدن هستی

نمی دانم چه رازی بود در آن قامت سروت

که در چشمم تو یاسی ،نرگسی،هم نسترن هستی

مرا آوردی از کنج قفس بیرون خودت اما

غزال وحشی من گر چه در دشت و دَمَن هستی

مرا دل بستگی ها یم به تو رسوای عالم کرد

دوای این دل خون و شفای درد من هستی

(رها) هر جا روی چون سایه دنبال تو می آید

تو ماه  ِخوب رویانی تو رشک انجمن هستی

علی میرزائی(رها)

محبت پنهان

محبت پنهان

در انتخاب تو ای ماه اشتباه نکردم

دو روز مانده ی عمر خودم تباه نکردم

در انتظار تو ماندم و بی قرار تو بودم

هزار درد کشیدم ولی گناه نکردم

مرا نوید تو دادی ز عشق خانه بر انداز

خوشا که در نظرت خویش بی پناه نکردم

ز مهربانی و لطفت که سال ها به دلم بود

چو شمع آب شدم خویش روسیاه نکردم

تویی چو آینه ای در خیالم ای مه زیبا

به جز دو جشم تو هرگز نگاه ماه نکردم

تو هدیه ای که ز سوی خدای قسمت من شد

چه سجده ها که به در گاه او پگاه نکردم

منم پیاده ی شطرنج روزگار و زمانه

که التماس به فیل و وزیر و شاه نکردم

سکوت کردم و فریاد ماند و بغض گلویم

و ناله های شب من که  غیر آه نکردم

"رها" و یاس سفیدی رمیده زادم و آدم

قسم به چشم سیاهت به کس نگاه نکر

قفس خوش است(رها)گر ترا بهاری نیست

مرغ اسیر

مرغ اسیر

به باغ گل زعهد سست گل سر زیر پر دارم

سزدگرآشیان خویشتن زین باغ بردارم

نداری یاس خوشبوی سفیدم لطف سابق را

زشاخ خشک من بیهوده امید ثمردارم

بشد سالی و از نو غنچه ای دیگر شکفت از تو

زبخت بد زسال پیش امسالی بتر دارم

به جغدشوم باغت غنچه های نو مبارک باد

چوهرشب دامنی از غنچه هنگام سحردارم

تودرآغوش غیرو من میان خرمنی آتش

نمیدانی چه حسرتها به قلب پر شرردارم

چو من بی طاقتی را گر کشد این عشق طاقت سوز

معاذالله اگر یک لحظه هم دست از تو بردارم

نگاه حسرت آلود تو دیشب نیمه جانم کرد

مگر مرغ اسیر من یکی جان بیشتردارم

کجایی ای اجل این نیمه جان خسته را بستان

که من یاس سفید خویش را خود دربدردارم

(رها)از بهر پایا بودن یاس سفید خود

به درگاه خدادست دعاباچشم تر دارم

علی میرزائی(رها)

مرو به باغ

مرو به باغ

خدای داده به تو آن جمال رعنا را

دو چشم خانه بر اندازو روی زیبا را

به یک اشاره ی ابرو اگر اراده کنی

بیاوری به ثری زاسمان ثریا را

کجاست "قیس" ببیند ترا شود عاقل

برد زیاد دگر عشق روی لیلا را

اگر که وامق دل خسته هم ترا بیند

"رود وعذر نهد عشق روی عذرا را"

بود نگاه تو درمان درد خسته دلان

به چشم خویش تو داری دَم ِمسیحارا

به هر کجا که روی می شود بهار آن جا

مرو به باغ مبر آبروی گل هارا

به سرو قامت خود کن قیامتی بر پا

ز نو تو زنده نما لاله های صحرا را

نسیم دلکش گیسوی پر طراوت تو

برد زیاد به ساحل نسیم دریا را

دو باره چشمه ی طبع (رها) بجوش آمد

چو دید بر رخ تو گیسوی چلیپارا

علی میرزائی(رها)