غم روزانه
عشق تو من را به جمع عاشقان افسانه کرد
تا که چشمان بلاخیزت مرا دیوانه کرد
در شگفتم آن همه مهر و محبت ها چه شد؟
بردی از یادم غمت درخانه ی دل لانه کرد
ساختم با آرزویت نازنین کاخی بلند
کاخ امید مرا بی مهریت ویرانه کرد
هم چنان با یاد و نامت عشق بازی می کنم
گر چه دست غیر با موی تو کار شانه کرد
آتش هجرتو کاری کرد با من بد تر از
آن چه از نزدیکی خود شمع با پروانه کرد
کوهی از غم های عالم در دلم باشد "رها"
کی توانم چاره ی درد و غم روزانه کرد؟
علی میرزائی"رها"