اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

صبح نومیدی

صبح نومیدی

در غم عشق تو ای سرو روانم هر روز

سد کند بغض گلو راه فغانم هر روز

صبح نومیدی و درد و غم شب های فراق

از دلم برده قرارم، نگرانم هر روز

هُرم سوزان غمت خرمن جان آتش زد

داد از دیده ی گریان بستانم هر روز

جان به قربان تو ای فخر طرب خانه ی شور

همچنان با غم عشق تو جوانم هر روز

حاکم گستره ی جان منی یاس سفید

فرق روز و شب خود تا که ندانم هر روز

مهر دیروز نداری به "رها"یت امروز

من بر آن عهد که بستیم بر آنم هر روز

علی میرزائی"رها"  

غرورم را تو بشکستی

غرورم را تو بشکستی

زدل بردی عزیز من چرا مهر و وفا امروز

به درد و غم مرا کردی دو باره مبتلا امروز

به جرم مهر ورزیدن به ماهی ای امید من

چرا بستی چنین محکم در لطف و صفا امروز

تو شادی آفرین بودی دوای درد جان کاهم

چه کردم کاین چنین گشتی تو بی مهر و وفا امروز

از آن چشمان بد مست و دو گیسوی سیاهت من

شکایت های دل دارم بسی پیش خدا امروز

چو قلب من ز بی مهری غرورم را تو بشکستی

اگر چه باز می بینم به چشمانت حیا امروز

مصیبت های دل گفتم بسی از عشق جان سوزت

غمی کز آن سخن گویم بود دردی جدا امروز

برای چیدن یک گل ز باغی کی روا باشد

که در قلبم خلد هر دم عزیزم خارها امروز

منم آن صید در دامت چرا ای نازنین من

کمر باریک تر بستی پی قتل (رها) امروز

علی میرزائی (رها)


غم روزانه

غم روزانه

عشق تو من را به جمع عاشقان افسانه کرد

تا که چشمان بلاخیزت مرا دیوانه کرد

در شگفتم آن همه مهر و محبت ها چه شد؟

بردی از یادم غمت درخانه ی دل لانه کرد

ساختم با آرزویت نازنین کاخی بلند

کاخ امید مرا بی مهریت ویرانه کرد

هم چنان با یاد و نامت عشق بازی می کنم

گر چه دست غیر با موی تو کار شانه کرد

آتش هجرتو کاری کرد با من بد تر از

آن چه از نزدیکی خود شمع با پروانه کرد

کوهی از غم های عالم در دلم باشد "رها"

کی توانم چاره ی درد و غم روزانه کرد؟

علی میرزائی"رها"  

گتاب خاطره ها

کتاب خاطره ها

دل رمیده ای از باغ و از چمن دارم

به کنج کلبه ی ویرانه ای وطن دارم

ز دست این همه بی مهر ی و ریاکاری

چه درد ها که ز هر بزم و انجمن دارم

برای آن که مرا بود محرم اسرار

ز درد های دلم مو به مو سخن دارم

چو لاله ای ز دل سنگلاخ روییدم

نه جا به باغ و نه دشت و نه هم دمن دارم

کتاب خاطره هایم ورق زنم شب و روز

بود به هر ورقش صد غمی که من دارم

"رها" امید به گلزار این خراب آباد

نه از بنفشه،نه سوسن، نه نسترن دارم

علی میرزایی"رها"

لذت عشق

لذت عشق

تا به دل شوق تو را ای مه تابان دارم

آتشی نیست که از دست تو بر جان دارم

دیدم آن چشم سیاه تو من از روز نخست

زخم بسیار به دل زان صف مژگان دارم

درد عشق تو دگر عادت دیرینه ی ماست

گر که می سازم و پرهیز ز درمان دارم

با غم و درد ِتو می سازم و شب های فراق

روزگاری است که با مرغ سحر الفت و پیمان دارم

بر لبم مهر خموشی زده ام تا که رقیب

نشود شاد که من حال پریشان دارم

عکس زیبای تو را قاب گرفتم به دلم

این چه شوری است که در این دل سوزان دارم

غم ِدرد تو غمی نیست که از دل برود

گنج عشقی است که در سینه ی ویران دارم

لذت عشق به رسوا شدنش می ارزد

گر چه من عشق تو را از همه پنهان دارم

دامن آلوده ی عشق تو (رها) از آن شد

بس که خون دل شب، صبح به دامان دارم

علی میرزائی(رها)

نیامدی به سراغم

نیامدی به سراغم

نشاندیم به قفس در به روی من چو تو بستی

نیامدی به سراغم بپرسیم که تو هستی

مرا امید به مهر تو بود و عهد و وفایت

وفا نکردی و رفتی تو عهد خویش شکستی

چه رنج ها که کشیدم از آن دو چشم سیاهت

همیشه بود سر ناز و نیم خفته ز مستی

بریدم از دو جهان، دل به تار موی تو بستم

تو تار مهر و محبت مرا زدل  بگسستی

گذشت عمر و تفاوت نبود در شب و روزم

نبود بر سرم از روزگار سایه ی دستی

زدی تو قفل محبت به دست و پای من از مهر

برفتی و به گمانم کلید آن تو شکستی

"رها" کجاست امیدی به روزگار و زمانه

که همندیم غم و درد ها ز روز الستی

علی میرزائی (رها)