صبح بناگوش
دیشب به خدا واله و مدهوش تو بودم
دیوانه ی آن صبح بناگوش تو بودم
هر کس به گل و غنچه ای از باغ نظر داشت
من خیره به آن غنچه ی خاموش تو بودم
افسرده و پژمرده و از پای فتاده
در حسرت دیدار برو دوش تو بودم
در عین خماری ز نگاه لب لعلت
مست از قدح لعل لب نوش تو بودم
در بحر تمنای وصال تو شدم غرق
از فاصله ی دور در آغوش تو بودم
خندیدم اگر شمع صفت من به عزایم
مفتون دو چشمان سیه پوش تو بودم
دیدی به رخ زرد (رها) گر غم هجران
افسرده ز هجران پریدوش تو بودم
علی میرزائی(رها)
طره ی افشان
تا نقاب از رخ خود ای مه تابان تو کشیدی
برمه نیمه ی مه صد خط بطلان تو کشیدی
دوش کز نور رخت خانه ی دل بود فروزان
نقش غم بر دل من با سر مژگان تو کشیدی
چشم گریان من افتاد به رخسار چو ماهت
بین ما و رخ خود طره ی افشان تو کشیدی
آمدند اشک و غم و آه به همدردی من دوش
پای از بزم من و این همه مهمان تو کشیدی
زود کردی تو غروب و دل افسرده ی من را
پی گم کرده ی خود سوی بیابان تو کشیدی
باز من ماندم و آن غمکده و آن شب هجران
تا که بر روی (رها) پرده ی هجران تو کشیدی
علی میرزائی(رها)
� جایی می رود ،افسر به جای
علی میرزائی