اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

دریای بی ساحل

دریای بی ساحل

نَزَد هرگز وفا داری در غم خانه ی ما را

نمی دانند مه رویان ره کاشانه ی مارا

گهی گر آشنایی دیر آمد زود ترکم کرد

چو دید افسردگی های دل دیوانه ی ما را

شدم تا غرق بحر عشق تو ساحل زیادم رفت

تو هم از یاد بردی نازنین افسانه ی مارا

زدم بس دست و پا عمری در این دریای بی ساحل

شکست امواج غم هایت عزیزم شانه ی مارا

کنون زنجیر تقدیرم گره خورده است با مویت

بیا تجدید کن گاهی تو آب و دانه ی ما را

(رها)افتاده ام دور از دیار و یار در غربت

کسی جز غم نمی گیرد سراغ خانه ی مارا

علی میرزائی(رها) 

ساکنان باغ

ساکنان باغ

گر ساکنان باغ به سرو سمن خوشند

آوارگان باغ به شعر و سخن خوشند

از سیلی زمانه جلاء وطن شدند

باور نمی کنم که جدا از وطن خوشند

با این امید تا که بیایند از سفر

در انتظار مانده به سوت ترن خوشند

کشتی شکسته اند گروهی به بحر غم

جمعی اگر به ساحل چین و یمن خوشند

از دفن مردگان و اسیران بی دفاع

در گور های جمعی خود بی کفن خوشند

در حیرتم (رها) که چرا در جهان چنین

بعضی به سر بریدن و خون ریختن خوشند

علی میرزائی(رها)  

شاعر شدن


شاعر شدن

عمرم گذشت بی تو،دریغا،چه فایده

همراه عشق، صد اگر اما،چه فایده

هر شب غزل به دفتر شعرم تو می شوی

شعر یتیم ِ بی کس و تنها چه فایده

وقتی امید نیست به ساحل رسیدنم

دیگر نسیم و ساحل ِ دریا چه فایده

پنداشتم که مرهم زخمم تو می شوی

بی تو شبم سحر شد و فردا چه فایده

شعری نگفته ام که بگویند شاعر است

شاعر شدن به دون تو ما را چه فایده

"یاحقی"  ِ زمانه که شد ساز او خموش

تنها "رها" صدای "حمیرا" چه فایده

علی میرزائی"رها" 

صبح آرزو

صبح آرزو

دو دست تا به سحر سوی آسمان دارم

چه الفتی است که با خیل اختران دارم

رسید جان به لبم صبح آرزو نرسید

به راه عشق ِتو، گویی هزار جان دارم

به سینه بغض،مرا سد راه فریاد است

اگر چه سینه ی لبریز از فغان دارم

گذشت عمر به بی حاصلی و ناکامی

ز روزگار و زمانه غمی گران دارم

در آرزوی تو ماندم و رفته از دستم

دل شکسته و دردی به دل نهان دارم

شب فراق نشد دامنم تهی از اشک

"رها" به ساحل کا رون من آشیان دارم

علی میرزائی"رها"  

موی مسلمان

موی مسلمان

ای خوشا خانه خرابی،که به سامان برسد

غم و دردش به سر آید و به پایان برسد

آن که شب تا به سحر چشم به راهش دارم

از سفر آمده روزی به خراسان برسد

دست ِ کوتاه ز دامان تو ای سرو روان

کی تواند به سر زلف پریشان برسد

من و گرداب غم و بحر مصیبت هایم

دور از ساحل امید که طوفان برسد

ارتباط من و تو بود چنان سخت و محال

دست کافر به سر موی مسلمان برسد

چاره ی درد تو صبر است"رها"در غم عشق

می کنم صبر که تا زیره ز کرمان برسد

علی میرزائی"رها"