اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

در سینه ام فریاد نیست

در سینه ام فریاد نیست

 از فغان لبریزم و در سینه ام فریاد نیست

در دل پر درد جای کینه و بیداد نیست

مرغک بی آشیان را در قفس سر زیر پر

بهر صیدش احتیاج دانه و صیاد نیست

گر که در جمعیت هر نوع حیوان بنگری

بر خلاف نوع انسان یک نفر شیاد نیست

کی کند قاچاق حیوان شیشه و افیون و بنگ؟

نیک بنگر بین آن ها یک نفر معتاد نیست

جانوران در زیستگاه خود عروسی می کنند

لانه شان از حمله ی دشمن ولی بر باد نیست

حفظ قانون حقوق جانوران تا با خداست

حاجت هم دردی یک جانی جلاد نیست

تا که خسرو ها در این دنیا جهان داری کنند

فرق، بین توپ و تانک و تیشه ی فرهاد نیست

گر که خصلت های انسانی شعار خود کنیم

 ای(رها)در این جهان کس را دل ناشاد نیست

علی میرزائی(رها)

علی(ع)،علی است

علی، علی است

علی،علی است نیازی به مدح ایشان نیست

دلی که جای علی شد دگر پریشان نیست

جهان ِظلم و ستم پر زحیله و تزویر

مگر به دون علی یک جهان ویران نیست؟

به هر کجا که نظر می کنی به اطرافت

مگر که ناله و آه و غم ِیتیمان نیست؟

نشان ز داد علی آن پناه مظلومان

در این زمانه ی بی اعتبار و دوران نیست

علی صفات خدایی به سینه و دل داشت

اگر که تالی ِاو در جهان به ایمان نیست

خراب خانه ی مردم کنند بر سرشان

چو تیغ فاتح ِخیبر و شیر مردان نیست

بود ز برکت ِآقا ،علی و اولاددش

به شان و مرتبه گر کشوری چو ایران نیست

(رها) علی است علی،با زبان قاصر خود

سخن مگو که سخن گفتنت به سامان نیست

علی میرزائی(رها)

کو نسیم زلف او

کو نسیم زلف او

دوش ماندم با دو چشم اشکبار خویشتن

سینه ی سوزان نمودم غمگسار خویشتن

لحظه ای هم عقل در این محفل کوچک نشست

گفت حیرانی چرا آخر به کار خویشتن

از چه رو ببریده ای ای سینه چاک در بدر

از خود و از مردم و خویش و تبار خویشتن

عشق بی پروا بگفتا ترک بزم ما نما

عقل آخر بین برو دنبال کار خویشتن

کار ما بگذشته از پند و نصیحت دور شو

تا نسوزانم تو را با این شرار خویشتن

از جهان یاس سفیدی را فقط بگزیده ام

تا نثار او نمایم روزگار خویشتن

گر چه مجنون دستم از لیلای من کوته بود

دفتر عشقی گذارم یادگار خویشتن

برگ زردی بر درختم کو نسیم زلف او

تا بیندازد مرا اندر کنار خویشتن

کی (رها)قدری شناسد در ره او ناصحا

بهر عمر کوته بی اعتبار خویشتن

علی میرزائی(رها)

نظم جهانی


نظم جهانی

ز خون نوع بشر سفره ها چه رنگین است

دریغ و درد اگر روزگار ما این است

به هر کجا که نظر می کنم زمستان است

بهار هم که رسد کو، کجا به آیین است؟

گناه این همه کودک چه بود، آن ها را،

به جای دامن مادر به سنگ، بالین است

بریدن سر مردم و بَرده کردنشان

به دست مردم دین دار ِ خارج از دین است

به نام نظم جهانی و هم حقوق بشر

سر بریده ی انسان به روی زوبین است

جوانیم که به تاراج رفت، در پیری

چه مانده است بگویم، مرا که شیرین است؟

چه حای امن در این روزگار وانفسا

"رها"خوش است که سر زیر پر و غمگین است

علی میرزائی"رها"