کوزه گر
خزانی می رسد روزی به باغ و از ثمر افتد
درخت زندگی آخر مرا از بار و بر افتد
مرا سر مایه از آغاز مشتی آب و گل بودی
همین سرمایه آخر دست صد تا کوزه گر افتد
خدا را کوزه گر از خاک من جامی بسازی تو
که مه رویان چو بردارند در دل ها شرر افتد
از آن ترسم که افتد خاک من در دست نا اهلان
ز چشم مردم صاحب دل و صاحب نظر افتد
نه دنبال زر و زور و نه تزویر و ریا بودم
خو شا قسمت نشد تا چشم من بر سیم و زر افتد
نمی خواهم (رها)مال و منال و ثروت دنیا
که در دامانم ازاموال صد ها خون جگر افتد
علی میرزائی