اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

طوفان غم

طوفان غم

تا در این زندان به یادت زندگانی می کنم

با غم و اندوه و هجران کامرانی می کنم

با دل پر خون و با این سینه ی پر از شرار

باز پندارم  که  عمری  جاودانی  می کنم

درد و غم ها نازنین پشت مرا بشکسنه اند

قصه ی این غصه هارا باز خوانی می کنم

از لهیب  آتش جان سوز  عشقت نازنین

خوب می دانم که در پیری جوانی می کنم

نیستم  یاری که گویم  راز پنهانی به او

گر که با مرغ سحر من هم زبانی می کنم

هر دری را می زنم امید واری نیست نیست

بهر  حفظ  آبرویم  شادمانی  می  کنم

بس که خاموشم به زیر سایه ات یاس سفید

با تو هم احساس بی نام و نشانی می کنم

نازنین در بحر بی پایان عشقی جان گداز

ساحلم  امواج  غم را  میهمانی  می کنم

بهر دیدار حبیب و قامت و بالای دوست

دشمنانم را (رها) عمری شبانی می کنم

علی میرزائی(رها)

عشق فانتزی

عشق فانتزی

فانتزی گردیده عشق و عاشقی این روزگا ر

گر تهی گردیده ازدردو غم ِشبهای تار

دیدن معشوق سابق کار آسانی نبود

باپیامک ها سر آمد درد و رنج انتظار

مهریه در روستا ها مس بُد و فرش وگلیم

از مَنی گردیده حالا سکه و دارو ندار

عاشقی در شهر ها باشد حبابی روی آب

چون که در بَله بِرون رسمی نمانده بر مدار

عاشقی مشروط گردیده به خودرو یا به شغل

عاشق و معشوق شرکت کرده گویی در قمار

جای دردی یا که آهی قبل از عاشق شدن

طفل بعد از عاشقی دارد غم شام و نهار

چشم وهم چشمی شده باعث وخرج بی حساب

می کند گر از دکان عاشقی  عاشق فرار

حرفی از عشق و محبت مانده است این روزگار

نی نظامی مانده نی حافظ نه شیخ و شهریار

این غزل گفتم (رها)سال گرد فوت شهریار

عمر او در عاشقی طی شد نبود اورا قرار

علی میرزائی(رها)

غزل

غزل

غزل چون گفته شد با هر زبانی

حکایت دارد از دردی  نهانی

نبود ار درد شاعر هم نبودی

نمی گردید شعرش جاودانی

غزل یک سر همه سوز و گداز است

اگر پیری سراید یا جوانی

غزل تا رودکی از مولیان گفت

به رحم آورد خون خوار ژیانی

غزل فاخر ترین وزن عروضی است

اگر رسم غزل گفتن بدانی

کسی کو در غزل  استاد باشد

بریزد در دلت شهد معانی

زلال شعر اگر از دل بر آید

به کامت ریزد آب زندگانی

گر از جام غزل پیمانه نوشی

چه غم گر نیست جام ارغوانی

غزل جای مسکن بهر تسکین

تو باید صبح و ظهر و شب بخوانی

غزل های بزرگانی چو (حافظ)

برد ما را به  اوج  لا  مکانی

ز ناسوتت به لاهوتت رساند

به ایجاز و زبان بی زبانی

اگر در آسمان شعر دنیا

بود شعرش چو شعرای یمانی

اگر یا ایها الساقی بخوانی

ندانی این جهان یا آن جهانی

ادر کا ساً و ناولها بماند

که قدر شعر حافظ را بدانی

نخواهد بود بیم موج و گرداب

(رها)ساحل چو از حائل بدانی

علی میرزائی"رها"

غم عشق

غم عشق

تو بر موج خیال من پریوا ر

نشستی و مرا کردی گرفتار

دراین غمخانه ی بی جان و خاموش

مرا مثل تومهمانی سزاوار

غم عشق تو ونازترا هم

خریدارم خریدارم خریدار

دلم بشکسته زان چشم خمارت

که من ازدل تو یی ازدیده بیما ر

بسی درنا امیدی ها امید است

من دیوانه را باشی توغمخوار

به ان لعل لب وموی تو سوگند

نمی خواهم کسی جزتو پرستار

اگر خارتوام ای نازنین گل

دراین عالم گلی کی بوده بی خار

قدم بگذاربر چشم ترمن

که با مژگان کنم راه تو هموار

نمی دانم که هستی یا چه هستی

که می گردم به دورت مثل پرگا ر

ولی دانم چنان خوبی که نرگس

عرق کرده به ماه دی به گلزار

اگرمردم بدان در آرزویم

که بینم در قیامت قامت یا ر

به شهروخانه ی خودمن غریبم

به دون تو گرفتارم گرفتار

تراچون گوهری درخانه ی دل

نگهدارد (رها)با شوق بسیا ر

علی میرزائی(رها)

غم یار


غم یار

نازنینم گر تو را امشب به بر می داشتم

کی به نزد این و آن چشمان تر می داشتم

گر تو را یک لحظه می دیدم به خواب خویشتن

باز در دل شوری و شوقی به سر می داشتم

گر نمی بودی به درد و رنج و غم ها مبتلا

کاش فردایی ز امروزم بتر می داشتم

از پریشان حالی و هجران تو دارم خبر

مرده بودم به که از حالت خبر می داشتم

کاش کوته دست من از دامنت این سان نبود

تا غمی از روی غم های تو بر می داشتم

گر (رها)ی تو رها بود و مقیم کوی تو

کی ز هجرانت چنین سر زیر پر می داشتم

علی میرزائی(رها)

فریاد رسی نیست

فریاد رسی نیست

رفتی و مرا برده ای از یاد کجایی

از دست تو دارم دل نا شاد کجایی

لب ریز مرا سینه ای از درد و فراق است

فریاد رسی نیست، تو فریاد کجایی

با خاطری آزرده از ایام و زمانه

در بند تو ام،خاطر آزاد کجایی

ای سرو روان باغ دلم بی تو خزانی است

با قامت و آن حسن خدا داد کجایی

من را به می  ِ آن دهن غنچه مثالت

کردی تو گرفتار و معتاد کجایی

چون قلب "رها" عهد و وفا را تو شکستی

ای عهد شکن دست مریزاد کجایی

.........

این قافیه تنگ است ولی حرف زیاد است

با ارز کنم خانه ات آباد کجایی

علی میرزائی"رها"   

قامت دل فریب

قامت دلفریب

بی تو به شهر غربتم، هم نفسی رقیب را

چاره کجا کند دگر ، باده غم غریب را

از تو لهیب یک نگاه ، این من و اشک و درد و آه

با نگه دگر بیا، چاره کن این لهیب را

گر چه بود به هر چمن، سوسن و سروُ نسترن

یاس سفید برده ای، از دل من شکیب را

درد مرا دوا تویی، داغ دلم شفا تویی

جان بدهم نمی کشم، منت هر طبیب را

مهر تو مانده در دلم، از تو سرشته شد گِلم

وعده نمی دهم به دل، دیدن عن قریب را

از غم تو در آتشم، عاشق عشق بی غشم

حاصل درد و غم چه بود،این دل بی نصیب را

قامت تو بهانه شد، شعر تو عاشقانه شد

کی برد از نظر (رها)، قامت دل فریب را

علی میرزائی(رها)   

عرض تبریک عید

عرض تبریک عید 

شد بهار افتاده شوری در فضای فیس بوک

جان معطر می کند حال و هوای فیس بوک

دوستان بذر محبت در دل هم کاشتند

بوی عید آید اگر از پست های فیس بوک

دوستان تبریک می گویم جمیعاً مرحبا

باد این عید کهن شادی فزای فیس بوک

مهربانی پشت خود رو کاش حاکم بود تا

هم صفا می شد معابر با صفای فیس بوک

کاش دندان طبیعی داشتم مثل قدیم

قطعه یی نی پست می کردم برای فیس بوک

یا صدایی داشتم مانند "گلپای" عزیز

هدیه می کردم به جمع با وفای فیس بوک

هم ندارم آن و هم این را (رها) پیرانه سر

شعر ِناقابل بریزم هی به پای فیس بوک

علی میرزائی (رها)

عشق آتش است

عشق آتش است

در سینه آه و در دل من ماه می شوی

وقتی که با خیال تو همراه می شوی

آیی اگر به بزم من و آه ِ نیمه شب

از آه سینه سوز من آگاه می شوی

ای کاش داشتی خبر از درد عاشقی

هنگام عاشقی که هواخواه می شوی

عشق آتش است و خانه خرابی است حاصلش

کوهی،ز درد عشق،ولی کاه می شوی

میخانه است عشق بتان سر به راه باش

جامی نخورده، رانده ز درگاه می شوی

پا از گلیم خویش فراتر منه (رها)

در عاشقی،که عاشق ِ گمراه می شوی

علی میرزائی(رها) 

کوزه گر

کوزه گر

خزانی می رسد روزی به باغ و از ثمر افتد

درخت زندگی آخر مرا از بار و بر افتد

مرا سر مایه از آغاز مشتی آب و گل بودی

همین سرمایه آخر دست صد تا کوزه گر افتد

خدا را کوزه گر از خاک من جامی بسازی تو

که مه رویان چو بردارند در دل ها شرر افتد

از آن ترسم که افتد خاک من در دست نا اهلان

ز چشم مردم صاحب دل و صاحب نظر افتد

نه دنبال زر و زور و نه تزویر و ریا بودم

خو شا قسمت نشد تا چشم من بر سیم و زر افتد

نمی خواهم (رها)مال و منال و ثروت دنیا

که در دامانم ازاموال صد ها خون جگر افتد

علی میرزائی