اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

شعله ی آه 2


شعله ی آه

ما را به سینه شعله ی آهی هنوز هست

از خیل اشک و درد سپاهی هنوز هست

آه سحر و ناله ی صبحی که داشتم

از دست چشم مست سیاهی هنوز هست

گفتی به من که آخر عشقی امید من

آیا مرا به چشم تو جاهی هنوز هست؟

افتاده ام ز چشم تو ای باغ زندگی

من را به دل امید نگاهی هنوز هست

تمرین پیریم به جوانی نموده ام

پیرانه سر به کوی تو راهی هنوز هست؟

گنج زرم که نیست چه غم، احتیاج نیست

من را به کنج فقر پناهی هنوز هست

باشد نیاز و حسرت ماهی به دل مرا

دارم گمان که راه به چاهی هنوز هست

چشم "رها"ست جای تو یاس سفید من

هر شب ز سیل اشک گواهی هنوز هست

علی میرزائی"رها"   

شهر عطشناک

شهر عطشناک

ندارم قدرتی تا چشم از روی تو برگیرم

نمانده حالتی تا راه را بر اشک تر گیرم

کتاب خاطرات تلخ  و شیرین ترا هر روز

ورق گردانم از آن تا شب هجران ز سر گیرم

چو شاخ خشک سیلی خورده از باد خزانم من

نبودم فرصتی در باغ  تا بار و ثمر گیرم

بهار و باغ بگذارم برای باغبان تو

روم چون لاله خونین دل ره کوه و کمر گیرم

از این شهر عطشناک و هلاک قطره ای شادی

روم گنج فراغی کنج ویرانی به برگیرم

ز جهل بی خرد مردم و تزویر ریاکاران

روم تا سوی احباب قدیمم بال و پر گیرم

منم آن در به در کز هر دری رفتم جفا دیدم

امیدی در حضر نبود روم راه سفر گیرم

(رها) طبع بلندت مایه ی بی حاصلی گردید

نشد تا راه و رسم مردم کوته نظر گیرم

علی میرزائی(رها)

صفای فیس بوک

صفای فیس بوک

ای بنازم دوستان با صفای فیس بوک

کرده اند از مهربانی پُر فضای فیس بوک

می پرم از چاه دل تنگی کبوتر وار تا ،

پر گشایم در هوای بی ریای فیس بوک

می زنم از اول والم به آخر لیک بر،

پست های رنگ  رنگ و با غنای فیس بوک

با حضور  ِ دوستان  ِ نازنین  ِ مهربان

حظّ  ِ وافر می برم از پست های فیس بوک

جای غیبت کردن و تهمت زدن بر این و آن

شعر و عکس و خاطره باشد غذای فیس بوک

می برد از یاد من گر نکته ای آموختم

قطع نت همراه با ناز و ادای فیس بوک

می توان انگور را دراین فضا تخمیر کرد

زان شرابی ساخت بی پروا برای فیس بوک

ای خوشا جام شراب بی غشی کاید به دست

در کنار گلبنی درد آشنای فیس بوک

مست می سازد شراب مهربانی ها (رها)

بی خم و میخانه من را در فضای  فیس بوک

علی میرزائی(رها)

عکس مهتاب

عکس مهتاب

دربیا با ن تشنه د نبال سراب افتا ده  ایم

هم چو گیسوی توما درپیچ وتاب افتاده ایم

چون صدف آغوش بگشایی توشبها بهرغیر

ماز بیم آتشت در اضطراب  افتاده  ایم

چون گهربرموج می غلطیم وهرجا می رویم

گنج آبادیم در شهری خراب  افتاده  ایم

پرتو مهریم پنهان پشت  ابری  تیره  فام

قصه ای ناخوانده ایم و از کتاب افتاده ایم

بس که با عزلت نشینی های خود خو کرده ایم

د رشمار خلق گویی از حساب افتاده ایم

بزم اشک و آه و درد وغم بود دریای عشق

ما به این دریا در ایام  شباب افتاده ایم

مست عشقیم ار گهی آتش به جانی می زنیم

دُرد ناچیزیم در جام شراب افتاده ایم

عمر ما را اعتباری بهر فردای تو نیست

عکس مهتابیم بر روی حباب  افتاده  ایم

یاس خوشبوی سفیدم کو نسیم زلف  تو؟

کزغم و هجران تو در التهاب افتاده ایم

بخت از ما می گریزد چون نگاهت از«رها»

اشک سوزانیم از شمعی مذاب افتاده ایم

علی میرزائی(رها)

قصر سلیمان

قصر سلیمان

من در شمال شرق و تو در غرب ایران،راهم عزیزم از تو خیلی دور باشد

بلقیسی و جای تو در قصر سلیمان،هر کس هواخواه تو شد چون مور باشد

راهی ندارد قصر تو بر بی نصیبی،مانند من یک لا قبا و خانه بر دوش

ای عشق  من، همراز  از ما بهترانی،آن کس که در دستش زر و هم زور باشد

من در جوانی نخل بار آور نبودم،پیرانه سر هم شاخ خشکم در بهاران

بس می خورم سیلی ز ایام و زمانه،تا این دو،ام مامور و هم  معذور باشد

دردا که هستم بسته ی زنجیر ِتقدیر،بال و پری بهر پریدن از قفس نیست

ای کاش امید سحر بودی شبم را،تا صبر می کردم اگر دیجور باشد *

طبع بلندم مایه ی بی حاصلی شد،ای کاش بود ام بخت ِ این کوته نظر ها

باشد "رها" کی بین مردم مهربانی،تا بین آن ها این همه مزدور باشد

علی میرزائی (رها)   18/8/1395

*- دیجور=  تاریکی شب –شب دیجور=شب دراز و بسیار تاریک

عروس گل ها

عروس گل ها

ز همزبانیت ای مه چنان شدم مسرور

گمان کنم که دماوند گشته ام ز غرور

ازان صدای دل انگیز و مهربانی ِتو

شراب ناب گرفتم ز خوشه ی انگور

فرشته ای تو عزیزم میان مه رویان

خدا کند ز تو چشم ِبد و بلا ها دور

امید وعده ی فردای زاهدانم نیست

تو را عوض نکنم نازنین به صد ها حور

تو آن گلی که به بُستان عروس گل هایی

به کویت آمدنم نیست گر مرا مقدور

(رها) به کلبه ی چوبی کنار جاده ی طوس

دلش خوش است که روزی کنی ز جاده عبور

علی میرزائی(رها)

عشق بالنده

عشق بالنده

عشق بالنده به دل ارج گرانی دارد

چه نیازی به ریا چرب زبانی دارد

آن که رسوای غم عشق شد و دربدری

به خدا در دل خود باغ جنانی دارد

عاشق صادق و حرمت شکنی ممکن نیست

گر چه در سینه دو صد درد نهانی دارد

لذت عشق همان سوختن و ساختن است

سوختن در دل عاشق هیجانی دارد

عشق موسی به تنش رخت شبانی پوشید

گرکه موسی به دلش شوق شبانی دارد

کودکی ها و جوانی به غم و درد گذشت

در غم عشق دلم شور جوانی دارد

از زمانی که تو را دید "رها"باور کن

هم چنان در دل خود خانه تکانی دارد

علی میرزائی "رها"   

عشق پیری

عشق پیری

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

جهانی آمدستم بر سر جنگ

امان از عشق پیری گر بجنبد

که آدم را کند پیرانه سر منگ

سر ساعت بسان کهنه معتاد

زند چیزی به دل گویی تو را چنگ

زند گر عاشقی بر سیم آخر

جلو دارش نباشد دین و فرهنگ

بسا عاقل که در طوفان هستی

به دام عاشقی افتاد و شد رنگ

رود عقل از رهی ّ و عشق راهی

نگردد این دو وان هرگز هم آهنگ

خورد گر سر به سنگ آید سر عقل

ندانم کی خورد ما را به سر سنگ

در این گرداب غم های زمانه

ندیدم هیچ سازی را خوش آهنگ

(رها)خو کرده با شب زنده داری

 و مهمان داری مرغ شباهنگ

علی میرزائی (رها)

کاروان عشق

کاروان عشق

دیده ای گریان و قلبی پر شرر دارم هنوز

دامنی گلگون من از خون جگر دارم هنوز

مانده ام از کاروان عشق در صحرای غم

در رهی تاریک آهنگ سفر دارم هنوز

گر چه شب های فراقت را امید صبح نیست

همندیم خویشتن مرغ سحر دارم هنوز

در بهار عمرم از باغت نچیدم میوه ای

در خزان عمر امید ثمردارم هنوز

رنگ گلگون چمن خون پر و بال من است

گر چه از هجران گل سر زیر پر دارم هنوز

گر چه افتادم ز چشمت یاس خوشبوی سفید

چشم بر راه تو با چشمان تر دارم هنوز

از سرشک دیده ها و رنگ زرد خود (رها)

گنج آبادی تو را از سیم و زر دارم هنوز

علی میرزائی(رها)

کمال و حسن

کمال و حسن

کرشمه با مژه همدست کرده ای بانو

تو پیروان خودت مست کرده ای بانو

چو آهوان سرشان در کمند خود داری

روان به کوچه ی بن بست کرده ای بانو

برای غارت دل های مبتلا به غمت

کمال و حسن تو یک دست کرده ای بانو

به همره می لعل لبت خماران را

ز چشم خو مَزه پیوست کرده ای بانو

به روی شاخه ی نورسته ای به فروردین

چو گلبنی تو ز نو جست کرده ای بانو

بیا برون به تفرج ببین تو پیر و جوان

به مهر خویش چه پابست کرده ای بانو

(رها)که کنج قفس سر به زیر پر دارد

موقتاً ز عدم هست کرده ای بانو

علی میرزائی(رها)