عشق جوانی
عشق دوران جوانی هوسی بیش نبود
حاصلش دانه و دام و قفسی بیش نبود
در پی عشق بیابان به بیابان رفتم
کاروان رفت و صدای جرسی بیش نبود
عمر چون آب روان است به دریای عدم
هم ره غافله ماندن نفسی بیش نبود
تا که انسان بدر آورد زتن جامه ی فکر
قدر او در دو جهان از مگسی بیش نبود
ای بسا بی خردی صاحب زوری شد و زر
بعد معلوم شد او بوالهوسی بیش نبود
زاتش بی خردان گرم نشد خانه ی کس
نفع شان دود به چشمان کسی بیش نبود
آن چنان با کس و ناکس تو کسی کن که (رها)
سر هر کوچه نگویند خسی بیش نبود
علی میرزائی"رها"
کمال و حسن
کرشمه با مژه همدست کرده ای بانو
تو پیروان خودت مست کرده ای بانو
چو آهوان سرشان در کمند خود داری
روان به کوچه ی بن بست کرده ای بانو
برای غارت دل های مبتلا به غمت
کمال و حسن تو یک دست کرده ای بانو
به همره می لعل لبت خماران را
ز چشم خو مَزه پیوست کرده ای بانو
به روی شاخه ی نورسته ای به فروردین
چو گلبنی تو ز نو جست کرده ای بانو
بیا برون به تفرج ببین تو پیر و جوان
به مهر خویش چه پابست کرده ای بانو
(رها)که کنج قفس سر به زیر پر دارد
موقتاً ز عدم هست کرده ای بانو
علی میرزائی(رها)