اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

عشق جوانی

عشق جوانی

عشق دوران جوانی هوسی بیش نبود

حاصلش دانه و دام و قفسی بیش نبود

در پی عشق بیابان به بیابان رفتم

کاروان رفت و صدای جرسی بیش نبود

عمر چون آب روان است به دریای عدم

هم ره غافله ماندن نفسی بیش نبود

تا که انسان بدر آورد زتن جامه ی فکر

قدر او در دو جهان از مگسی بیش نبود

ای بسا بی خردی صاحب زوری شد و زر

بعد معلوم شد او بوالهوسی بیش نبود

زاتش بی خردان گرم نشد خانه ی کس

نفع شان دود به چشمان کسی بیش نبود

آن چنان با کس و ناکس تو کسی کن که (رها)

سر هر کوچه نگویند خسی بیش نبود 

علی میرزائی"رها"

کمال و حسن

کمال و حسن

کرشمه با مژه همدست کرده ای بانو

تو پیروان خودت مست کرده ای بانو

چو آهوان سرشان در کمند خود داری

روان به کوچه ی بن بست کرده ای بانو

برای غارت دل های مبتلا به غمت

کمال و حسن تو یک دست کرده ای بانو

به همره می لعل لبت خماران را

ز چشم خو مَزه پیوست کرده ای بانو

به روی شاخه ی نورسته ای به فروردین

چو گلبنی تو ز نو جست کرده ای بانو

بیا برون به تفرج ببین تو پیر و جوان

به مهر خویش چه پابست کرده ای بانو

(رها)که کنج قفس سر به زیر پر دارد

موقتاً ز عدم هست کرده ای بانو

علی میرزائی(رها)