اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

زلیخا باش

زلیخا باش

بنا باشد اگر عشقم برایت سرسری باشد

ندارد فرق رقصت آذری یا بندری باشد

تویی بالنده ی سرفصل  عشق و شور و شیدایی

منم بیچاره با دردی که حد اکثری باشد

زلیخا باش تا من یوسف بیچاره ات باشم

نه آن یوسف که اورا منصب پیغمبری باشد

تو بودی باغ امیدم که دارم حسرتت در دل

چه بردم حاصل از باغی که مال دیگری باشد

نرفتی لحظه ای از یاد من در خواب و بیداری

که در رویای من مثل تو یار محشری باشد

روم گنج فراغی کنج ویرانی به بر گیرم

"رها"بس، خاطرات عشق او با دفتری باشد

علی میرزائی"رها" 

شراب ارغوانی


شراب ارغوانی

تو یاری مهربان بودی ولی آن مهربانی کو

تو بودی همزبان من دگر آن همزبانی کو

تو شادی آفرین بودی برای این دل خونم

در شادی به من بستی چرا آن شادمانی کو

به من بستی تو چشم لطف خود یاس سفید من

ز جام لعل لب هایت شراب ارغوانی کو

تو با اغیار روزی نازنینم سر گران بودی

تو جام دست اغیاری کنون آن سرگرانی کو

منم در بوستان عشق تو برگی خزان دیده

نهم تا سر به پایت نازنین باد خزانی کو

ز دنیا خسته و افسرده ام بیچاره، بیچاره

به دیدار تو مشتاقم اجل اما نشانی کو

ز بس خاموش بنشستم مرا دیوانه پندارند

کسی تا او بفهمد این زبان بی زبانی کو

(رها)پرورده صد ها یاس با طبع روان خود

برای یاس پروردن دگر طبع روانی کو

علی میرزائی (رها)

شکایت های دل

شکایت های دل

شکایت های دل گفتی مرا از درد پنهانت

همان دردی که خود دارم به دل از عشق سوزانت

گمان دارم که دل خوش کرده ای تو با رقیبانم

مبادا کرده این دیوانگی هام پشیمانت

تو با اغیار گر خوش دل شوی یاس سفید من

چه غم چون گشته عادت بهر من شب های هجرانت

ز دست سختی جان و غم و دردی  که من دارم

پریشان روزگارم مثل گیسوی پریشانت

دلم هر دم به مویی آشیان دارد به گیسویت

مبا دا کم شود مویی ز زلف عنبر افشانت

تو زیبا تر ز زیبایی اگر این را نمی دانی

تو در آیینه ی قلبم ببین یک لحظه چشمانت

چراغ خانه ی او را (رها) روشن اگر دیدی

چو شمعی پر تو افشان بود  خود بهر رقیبانت

علی میرزائی(رها)

طوفان هستی

طوفان هستی

پا به جایی می برد ما را در این ره سر به جایی

عقل آخر بین به جایی عشق افسون گر به جایی

چون حبابی روی موجم تا در این طوفان هستی

ساحلم جایی برد ا مواج هم خود سر به جایی

چون غباری در بیابان مانده در دست نسیمم

لحظه ای جایم برد یک لحظه ی دیگر به جایی

مانده ام خاکستری در یک اجاق سرد خاموش

گه مرا بستر به جایی ،گه مرا بستر به جایی

جمع مشتاقان پریشان می شود خواهی نخواهی

عاقبت دل می رود جایی ترا،دلبر به جایی

ای «رها»با چشم دل بنگر تماشا گاه هستی

تا که بینی سر به جایی می رود ،افسر به جای

علی میرزائی 

عشق حقیقی

عشق حقیقی

در آرزویت مانده دل، غرق تمناست

از آه صبح و چهره ی زردم هویداست

عشق حقیقی درد سر بسیار دارد

الگوی آن تا قصه ی مجنون ولیلاست

درد نگاهی،گاهی از چشم سیاهی

درجسم و جان افتد که دردی بی مداواست

در عاشقی،حیرانی و خانه به دوشی است

بیچاره عاشق،گاهی این جا،گاهی آن جاست

عشق جوانان فانتزی گردیده امروز

چون بر اساس خانه و ماشین و ویلاست

ماه عسل،بعد از عروسی عکس سلفی

خانه نرفته، بین آن ها جنگ و دعواست

جای "نظامی"خالی این دوران، که می دید

صدق  ِ ضمیر عاشقان از چهره پیداست

پیرانه سر، داری "رها" داغ که  بر دل

با این که دانی مهلتت امروز و فرداست

علی میرزائی"رها"     

عشق مقدرم

عشق مقدرم

عمری در انتظار تو و چشم بر درم

کوهی ز درد و حسرت تو در برابرم

من را شراب عشق تو ممکن نشد ولی

خون است جای باده به مینا وساغرم

ای سرو من که برگ و برت شد ز دیگران

فرصت نشد که قامت و بالات بنگرم

هر چند حاصل تو مرا درد و اشک بود

جانم فدای درد تو عشق مقدرم

جان داد و جان گرفت مرا شور عشق تو

از جان هزار بار برای تو بگذرم

دیگر چه جای بیم "رها"را از آبرو

بگذشته آب طعنه ی اغیار از سرم

علی میرزائی"رها" 

عرضه ی مثقال به تُن

عرضه ی مثقال به تن

عمری گذشت بزم طرب ما نداشتیم

جز خون دل به ساغر و مینا نداشتیم

مهمان اشک و آه و غم و درد بوده ایم

جز آه صبح و ناله ی شب ها نداشتیم

یک لحظه روزگار نبودی به کام ما

هر چند انتظار ز دنیا نداشتیم

کردیم باغبانی گل های بی شمار

گر لذتی به غیر تماشا نداشتیم

در بوستان شعر و ادب پا گذاشتیم

جز شور عشق در دل شیدا نداشتیم

دفتر به کیف و شعر به جیب و زبان مدح

بهر ریا و شهرت بیجا نداشتیم

مثقال خویش عرضه نکردیم ما به تُن

چون انتظار قطره ز دریا نداشتیم

قلبی تهی ز کینه و دستی تهی ز مال

دانی (رها) که بیش تمنا نداشتیم

علی میرزائی(رها)

کبوتران غریبیم

کبوتران غریبیم

کبوتران غریبیم راهمان که یکی است

امید خانه نداریم چاهمان که یکی است

اگر که شوق پریدن به سوی من داری

سر ِ قرار بیا وعده گاهمان که یکی است

بیا که هر دو ی ِ ما درد مشترک داریم

برای گریه بیا ،اشک و آهمان که یکی است

اگر به حکم  قضا و قَََدَر جدا ز همیم

دو دل شکسته من و تو،نگاهمان که یکی است

شکست خورده و حسرت کشیده ی عشقیم

بیا قبول کنیم اشتباهمان که یکی است

وضو گرفته ی اشکیم و رو به قبله ی عشق

قسم به قامت تو قبله گاهمان که یکی است

نداشتیم به هفت آسمان ستاره چه غم

تو کهکشان "رها"یی و ماهمان که یکی است

علی میرزائی "رها"   

گتاب خاطره ها

کتاب خاطره ها

دل رمیده ای از باغ و از چمن دارم

به کنج کلبه ی ویرانه ای وطن دارم

ز دست این همه بی مهر ی و ریاکاری

چه درد ها که ز هر بزم و انجمن دارم

برای آن که مرا بود محرم اسرار

ز درد های دلم مو به مو سخن دارم

چو لاله ای ز دل سنگلاخ روییدم

نه جا به باغ و نه دشت و نه هم دمن دارم

کتاب خاطره هایم ورق زنم شب و روز

بود به هر ورقش صد غمی که من دارم

"رها" امید به گلزار این خراب آباد

نه از بنفشه،نه سوسن، نه نسترن دارم

علی میرزایی"رها"

گل ها و بلبلان قهرند

گل ها و بلبلان قهرند

بهار آمدو دستم تهی است موسم عید

چه هدیه ایست بود قابل تو یاس سفید

نه فرصتی است نه آینده ای مرا روشن

تو را به شعر و سخن می دهم همیشه نوید

شعار زندگی لحظه ای دگر ندهم

برای لحظه ی دیگر مرا کجاست امید؟

تعارف است در این روزگار وانفسا

بگویم این که به دشت و دمن روانه شوید

نه جای امن به دشت و نه،شهر ها باشد

به لاک خویش فرو رفته است عید سعید

بهار آمد و گل ها و بلبلان قهرند

چه آمده به سر روزگار ،عصر جدید

"رها" برای تو دارد دو هدیه از ایام

یکی است چهره ی زرد و یکی است موی سفید

علی میرزائی "رها"