اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

شکایت های دل

شکایت های دل

شکایت های دل گفتی مرا از درد پنهانت

همان دردی که خود دارم به دل از عشق سوزانت

گمان دارم که دل خوش کرده ای تو با رقیبانم

مبادا کرده این دیوانگی هام پشیمانت

تو با اغیار گر خوش دل شوی یاس سفید من

چه غم چون گشته عادت بهر من شب های هجرانت

ز دست سختی جان و غم و دردی  که من دارم

پریشان روزگارم مثل گیسوی پریشانت

دلم هر دم به مویی آشیان دارد به گیسویت

مبا دا کم شود مویی ز زلف عنبر افشانت

تو زیبا تر ز زیبایی اگر این را نمی دانی

تو در آیینه ی قلبم ببین یک لحظه چشمانت

چراغ خانه ی او را (رها) روشن اگر دیدی

چو شمعی پر تو افشان بود  خود بهر رقیبانت

علی میرزائی(رها)

گل همیشه بهار

گل همیشه بهار

امید من به دلم مانده حسرت رویت

چو کرده اند مرا منع از سر کویت

کسی نبود پیامی بیاورد از تو

رسانَدی خبرم از دو چشم جادویت

رهم به کوی تورا بسته اند سرو روان

چنان که پای مرا آن کمند گیسویت

مرا به تیر نگاهی به خاک افکندی

چه حاجتی بکشی آن کمان ابرویت

خبر نداشتی از این ستم که بر من رفت

و از دلی که چنین بسته شد به یک مویت

یگانه ای به چمن ای گل همیشه بهار

ببین چگونه دوانم ز هر طرف سویت

روا مدار که در تاب و تب بسوزانی

کسی که قبله گه اوست طاق ابرویت

خموش طرف چمن سر به زیر پر دارم

به این امید که تا سر نهم به زانویت

وفا کنم به تو گر صد جفا کنی با من

چو برده صبر و قرارم  جمال نیکویت

اگر چه دست من از دامنت بود کوتاه 

دلم خوش است نسیمی بیاورد بویت

هنوز ناز و غرور تورا خریدارم

جوان کنی تو ( رها ) را به نوشدارویت

علی میرزائی ( رها ) 

یار وفادار

یار وفا دار

ز گل بهتر بود یار وفاداری که من دارم

دهد تسکین دل ریشم دل آزاری که من دارم

نشد او لحظه ای غافل ازین حال پریشانم

بود آرام بخش قلب بیماری که من دارم

دریغا کان سیه گیسو چو گیسویش پریشان است

ازاین روز سیاه و هر شب تاری که من دارم

رود از یاد ها افسانه ی مجنون و لیلی ها

اگر رسوا شود قلب گرفتاری که من دارم

به عمری بوده آه و اشک و درد و ناله غم خوارم

خدا را بین تو خیل یار و غم خواری که من دارم

من آن شمعم که بی پروانه می سوزم وجودم را

اگر بینی به دل آه شرر باری که من دارم

برای همنشینی با گلی صد خار بوییدم

فغان از حسرت گل وای ازین خواری، که من دارم

چه شب ها آه شام و ناله ی صبحم به هم پیوست

به تنگ آمد دلم از چشم بیداری که من دارم

به زندان عاشقی کردن (رها) کاری بود مشکل

اگر چه روزگاری بوده این کاری که من دارم

علی میرزائی (رها)