اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

گنجینه ای که من دارم

گنجینه ای که من دارم

نشد عیان غم دیرینه ای که من دارم

ز سوز سینه ی بی کینه ای که من دارم

نرفت یاد تو و آن نگاه مهر آلود

ز صفحه ی دل و آیینه ای که من دارم

ز درد و غصه پر و،از فغان بود لبریز

دل شکسته و این سینه ای که من دارم

شب فراق نشد دامنم تهی از اشک

ببین ز اشک چه گنجینه ای که من دارم

حساب هفته و ماه و فصول رفت از یاد

به هفته گم بود آدینه ای که من دارم

اگر شکست غم و اشک و درد شانه ی من

بعید نیست ز کابینه ای که من دارم

ز عشق "رستم" و "تهمینه" آگهی تو"رها"

قیاس کن من و تهمینه ای که من دارم

علی میرزائی"رها"

لعل بدخشان

لعل بدخشان
ندیدی نازنین هنگام رفتن چشم گریان را
درون سینه ام بگذاشتی یک قلب ویران را

لبانت گه نمکدان بود و گاهی هم عسل می شد
گشودی چون صدف گاهی اگر لعل بدخشان را

ز دور زندگی هر شب شود اکران مرا یک فیلم
تما شا کن بیا یک نیمه شب بخشی ز اکران را

سکانس کودکی ها،نوجوانی ها، جوانی را
ببین در صحنه ی اکران ،بکن تفسیر پایان را

بهار من زمستان بود،تابستان بتر از آن
ز پاییزم چه می پرسی،که قبلا دیده ای آن را

اجل یک گوشه ی چشمی که مهلت رو به پایان است
ز دست هر تبهکاری نخواهم آب حیوان را *

نمی روید گلی از خاکدان این خراب آباد
مگر تا "کاوه" ای سازدعوض این خاک گلدان را

نرفت آب خوشی هرگز "رها" را از گلو پایین
که چوپان دیده ام تا بر سرم گرگ بیابان را

علی میرزائی(رها) 16/9/1395
*-آب حیوان= آب حیات

مجلس انس

مجلس انس

بی تو در باغ ِ جنان هم، دل من خرم نیست

تا امیدی که نهی بر دل من مرهم نیست

روزگاری است که با اشک رخم می شویم

لذت اشک ز هجر تو کم از زمزم نیست

راه ِ دشوار سر کوی تو ای یاس سفید

کمتر از جاده ی چالوس، خم اندر خم نیست

لحظه ای نیست که از یاد تو غافل باشم

حالتی تا که شبی پلک نهم بر هم نیست

صبر می کردم اگر بود امید سحرم

بس سحر آمد و جز درد و غم و ماتم نیست

ای "رها" مجلس انس است عزیزانت را

با حضور تو در این جمع، به غیر از غم نیست

علی میرزائی"رها"  

مجنون بی لیلا

مجنون بی لیلا

به خیل اختران درد خود افشا می کنم هر شب

به سیل اشک دردم را مداوا می کنم هر شب

فغان در سینه دارم با دلی لبریز از فریاد

فغان و آه را در سینه حاشا می کنم هر شب

تمنای تو را با خود به محشر می برم اما

تو را در بحر غم هایم تمنا می کنم هر شب

نگاه خانمان سوز تو جانم را به لب آورد

نگاهت را به اشک خویش معنا می کنم هر شب

حکایت خاطرات تلخ و شیرین غم عشقت

برای این دل  رسوای شیدا می کنم هر شب

نمایشگاه عکسی از تو دارم در دل خونم

برای دیدنت آن را تماشا می کنم هر شب

منم مجنون بی لیلا که دنبال تو می گردم

خودم مجنون تو را بیهوده لیلا می کنم هر شب

(رها) روزو شبش یکسان بود اما نمی دانی

که آه خویش را با ناله سودا می کنم هر شب

علی میرزائی(رها)  

محشر می شوم

محشر می شوم

شاعرم در شاعری هر روز بهتر می شوم

گر به فردا ها رسم البته محشر می شوم

شرط شعر خوب گفتن روز خوش طبع روان

باشد اما زین نظر هر روز بدتر می شوم

در دل من شور ِعشق و در سرم دیوانگی

گر که باشد شاعری مانند شکّر می شوم

چند دارو می شناسم دوستان نازنین

گر دوپینگ از آن کنم در شعر سرور می شوم

خال لب ،چشم سیاه ابروی یاری سیمتن

ای (رها)خاموش با این ها که کافر می شوم

علی میرزئی(رها)

ناخوانده مهمانم


ناخوانده مهمانم

بین صد گل برگزیدم یک گل و دانم چرا

راندن از باغم به صحرا و بیابانم چرا

نازنین ناخوانده مهمانم به بزم عشق تو

خوب می دانی دلیل عشق پنهانم  چرا

روزگاری چون ز هُرم عشق تو در آتشم

طاهرت هستم مکن عیبم که عریانم چرا

تا تویی پروانه ام در بوستان عشق من

آگهی ای ماه من شمع فروزانم چرا

بهر یک گل آب دادم خار ها در بوستان

بوستان عشق را دانی نگهبانم چرا

گردبادی بوده ام عمری به صحرای غمت

در بیابان ها دوان در دست طوفانم چرا

نیست امید سحر شب های هجران مرا

کس نمی پرسد(رها)از من پریشانم چرا

علی میرزائی(رها)  

نگاه نخستین

نگاه نخستین

مرا دو چشم سیاه تو شاعری آموخت

چرا که با نگهت مغز استخوانم سوخت

نبود عشق تو در دل اگر که یاس سفید

زبان ز بی سخنی ها دهان من می دوخت

مصیبت غم تو دفتری است یاس سفید

که صفحه صفحه ی آن شعله های غم افروخت

همان نگاه نخستین ز پا مرا انداخت

غمت به سینه و عشقت به دل مرا اندوخت

غمین مباش که این روزگار بد فرجام

بسی گهر که به خر مهره ای(رها)بفروخت

علی میرزائی(رها)


یار خیالی

یار خیالی

گر سیه چشمی مرا غم خوار باشد بهتر است

راه عشق او کمی هموار باشد بهتر است

گاه گاهی بگذرد از کوچه ی ما بی خبر

با خبر از ما و شام تار باشد بهتر است

عمر من بگذشت این فرصت نشد حاصل مرا

درد اما از پری رخسار باشد بهتر است

از سیه چشمی به دل یاری خیالی ساختم

عشق او پنهان و از اسرار باشد بهتر است

بهر شعر ناب گفتن در خزان عاشقی

گر دلی بیمار از دلدار باشد بهتر است

ای (رها) بگذشت بر ما نیک و بد اما چه غم

تا تو را دیوانی از اشعار باشد بهتر است

علی میرزائی(رها)    

یار وفادار

یار وفا دار

ز گل بهتر بود یار وفاداری که من دارم

دهد تسکین دل ریشم دل آزاری که من دارم

نشد او لحظه ای غافل ازین حال پریشانم

بود آرام بخش قلب بیماری که من دارم

دریغا کان سیه گیسو چو گیسویش پریشان است

ازاین روز سیاه و هر شب تاری که من دارم

رود از یاد ها افسانه ی مجنون و لیلی ها

اگر رسوا شود قلب گرفتاری که من دارم

به عمری بوده آه و اشک و درد و ناله غم خوارم

خدا را بین تو خیل یار و غم خواری که من دارم

من آن شمعم که بی پروانه می سوزم وجودم را

اگر بینی به دل آه شرر باری که من دارم

برای همنشینی با گلی صد خار بوییدم

فغان از حسرت گل وای ازین خواری، که من دارم

چه شب ها آه شام و ناله ی صبحم به هم پیوست

به تنگ آمد دلم از چشم بیداری که من دارم

به زندان عاشقی کردن (رها) کاری بود مشکل

اگر چه روزگاری بوده این کاری که من دارم

علی میرزائی (رها)