دل سنگ
ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟
آه سردم به دل سنگ تو دارد اثری؟
تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد
دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟
ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم
شب هجران مرا هست امید سحری؟
تو چو خرمای سر ِنخلی و دستم کوتاه
کی توانم که ازین نخل بچینم ثمری؟
تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من
تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری
با خیال تو شب و روز (رها)ی تو گذشت
می شود این دو سه روز دگر من سِپری
علی میرزائی(رها)